يکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيری و اميد زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگی مطيع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعنی وارثان مملکت.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر