جستجوی در متن گلستان سعدی

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

نتيجه شكم پرستى

عابد پارسايى ، غارنشين شده بود و در آنجا دور از جهان و جهانيان ، به عبادت به سر مى برد، به شاهان و ثروتمندان به ديده تحقير مى نگريست ، و به رزق و برق دنيا اعتنا نداشت و سؤ ال از اين و آن را عار مى دانست :
هر كه بر خود در سوال گشود
تا بميرد نيازمند بود
آز بگذار و پادشاهى كن
گردن بى طمع بلند بود
يكى از شاهان آن سامان براى آن عابد چنين پيام داد: ((از بزرگوارى خوى نيكمردان ، توقع و انتظار دارم ، مهمان ما بشوند و با شكستن پاره نانى از سفره ما با ما همدم گردند.))
عابد (فريب سخن شاه را خورد و ) به دعوت او جواب مثبت داد، با اين ايده كه اجابت دعوت (جواب مثبت به دعوت ) از سنت است ، به اين ترتيب كنار سفره شاه آمد و از غذاى او خورد.
فرداى آن روز، شاه براى عذرخواهى از قدم رنجه نمودن عابد و آمدن او به خانه شاه ، به سوى عابد رفت . و وارد غار شد، عابد همين كه شاه را ديد، به احترام او برخاست و او را در كنارش نشانيد و با شاه بسيار گرم گرفت و او را آنچه توانست ستود، تا اينكه شاه با عابد خداحافظى كرد و رفت . ..
بعضى از ياران عابد نزد عابد آمده و از روى اعتراض به او گفتند: ((چرا آن همه در برابر شاه ، كوچكى كردى و با او دمساز شدى و برخلاف روش - عابدان وارسته ، اين گونه به او دل بستى و اظهار علاقه نمودى ؟! )) ..
عابد بيچاره گفت : مگر نشنيده ايد كه گفته اند:
هر كه را بر سماط بنشستى
واجب آمد به خدمتش برخاست
گوش تواند كه همه عمر وى
نشنود آواز دف و چنگ و نى
ديده شكيبد ز تماشاى باغ
بى گل و نسرين به سر آرد دماغ
ور نبود بالش آگنده پر
خواب توان كرد خزف زير سر
ور نبود دلبر همخوابه پيش
دست توان كرد در آغوش خويش
وين شكم بى هنر پيچ پيچ
صبر ندارد كه بسازد به هيچ
(آرى داد و فرياد از شكم پرستى ، و توجه به شكم ناراست خودخواه ، كه بر اثر بى صبرى و ناسازگارى ، صاحبش را به دريوزگى مى افكند، عابد وارسته را مريد شاه آلوده مى سازد، پارساى پيراسته را آزمند دلبسته مى نمايد.
بايد كاملا مراقب شكم بود كه اگر بى پروا شود، و هر غذايى را به خود راه دهد، انسان شريف را به بهانه حق نمك ، غلام حلقه به گوش مى كند، تاج كرامت را از سر انسان برداشته و به درون چاه ضلالت و مذلت مى افكند، كه براستى چنين شكمى ، بى هنر و بى مايه و ناراحت است ، كه اين گونه انسان را به كجروى و دريوزگى و خم كردن سر نزد هر ناكسى مى كشاند.)

گفتگوى پدر با پسر در مورد سفر موفقيت آميز

پهلوان زور آزمايى بر اثر پرخورى و شكمبارگى به سختى و ناسازگارى روزگار مبتلا شده بود و بر اثر تهيدستى ، جانش به لب رسيده بود. نزد پدر رفت و از دشواريها و ناكاميهاى زندگى گله كرد و گفت : اجازه بده سفر كنم ، بلكه با قوت بازو، همت كنم و چيزى به دست آورم .
فضل و هنر ضايع است تا ننمايد
عود بر آتش نهند و مشك بشايند
پدر گفت : اى پسر! اين خيال باطل را از سر بيرون كن ، قناعت پيشه ساز، و خود را به خطر نيفكن ، كه بزرگان گفته اند: ((بخت و سعادت به كوشيدن نيست ، و از حوادث تلخ روزگار گريز نمى باشد.))
كسى نتواند گرفت دامن دولت به زور
كوشش بى فايده است ، وسمه بر ابروى كور
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد
پهلوان گفت : براى سفر فايده هاى بسيار است مانند: شادى دل ، كسب درآمد مادى ، ديدن شگفتيها، تحصيل مقام و ادب ، افزايش مال ، فراهم آوردن معاش زندگى ، يافتن دوستان و تجربه روزگار، چنانكه رهروان راه سير و سلوك گفته اند:
تا به دكان و خانه در گروى
هرگز اى خام ! آدم نشوى
برو اندر جهان تفرج كن
پيش از آن روز كه ، كز جهان بروى ..
پدر گفت : اى پسر! همان گونه كه گفتى منافع سفر، بسيار است ولى بطور قطع تنها، اين منافع به يكى از پنج گروه مى رسد:
1 - بازرگانى كه با داشتن دارايى و كالاهاى تجارتى و غلامان و كنيزان دلربا و خدمتگزاران چاكر، هر روز به شهرى رود و هر لحظه از تفرج گاهى بگذرد و از نعمتهاى دنيا بهره مند گردد.
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست
هر جا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس
در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناخت
2 - دانشمندى كه در گفتار، شيرين گوست و نيروى فصاحت و رسايى بيان دارد، چنين كسى هرجا رود، مردم از او احترام كنند و به او خدمت نمايند.
وجود مردم دانا مثال زر طلى است
كه هر كجا برود قدر و قيمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر واماند
كه در ديار غريبش به هيچ نستانند
3 - زيبايى ، كه موجب مى شود صاحبدلان به او اشتياق يابند، همان گونه كه بزرگان گفته اند: ((اندكى جمال از بسيارى مال بهتر است .)) و نيز گويند: چهره زيبا، مرهم دلهاى خسته و كليد درهاى بسته است ، ناگزير در همه جا همنشينى با او را غنيمت مى شمرند، و با كمال منت از او خدمتگزارى نمايند.
شاهد آنجا كه رود، حرمت و عزت بيند
ور برانند به قهرش ، پدر و مادر خويش
پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم
هر كجا پاى نهد دست ندارندش پيش
چو در پسر موافقى و دلبرى بود
انديشه نيست گر پدر از وى برى بود
او گوهر است ، گو صدفش در جهان مباش
در يتيم را همه كس مشترى بود
4 - خوش آوازى ، چرا كه حنجره خوش داوودى آب را از جريان ، و پرنده را از پرواز باز مى دارد، به وسيله صداى دلنشين و خوش ، دل آرزومندان مشتاق ، شكار شود، اهل باطن به همنشينى و هم دمى با او مايل گردند، و با انواع گوناگون خدمت به او خدمت نمايند.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
به گوش حريفان مست صبوح
به از روى زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح
5 - صنعتگرى ، كه كوچكترين صنعتگر با سعى و نيروى بازو، معاش زندگى خود را تامين كند، تا آبرويش براى تحصيل نان نرود، چنانكه خردمندان گفته اند:
گر به غريبى رود از شهر خويش
سختى و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابى فتد ار مملكت
گرسنه خفتد ملك نيم روز
اى فرزندم ! هر كدام از اين صفتها(ى پنجگانه ) را كه بيان كردم ، در سفر موجب آرامش خاطر و زندگى خوش است ، ولى كسى كه داراى هيچ يك از اين صفات نيست ، سفر او بر اساس خيال باطل است و اگر در سفر بميرد، هيچ كس از او اطلاع نمى يابد.
هر آنكه گردش گيتى به كين او برخاست
به غير مصلحتش رهبرى كند ايام ..
كبوترى كه دگر آشيان نخواهد ديد
قضا همى بردش تا به سوى دانه دام
پسر گفت : اى پدر! چگونه با سخن حكيمان فرزانه مخالفت كنيم كه گفته اند: ((رزق و روزى اگر چه به قسمت است ، ولى مشروط به فراهم شدن اسباب و وسايل مى باشد، و بلا گر چه مقدر شده ، در عين حال بايد از ورور به درهاى نزول بلا، پرهيز و دورى نمود.))
رزق اگر چند بى گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه كس بى اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
بنابراين ، من با اين قدرت و توان ، مى توانم با پيل خروشان بجنگم ، و پنجه در پنجه شير ژيان بگذارم ، پس اى پدر! مصلحت آن است كه سفر كنم كه بيش از اين ، طاقت تهيدستى و بينوايى در وطن ندارم .
چون مرد در فتاد ز جاى و مقام خويش
ديگر چه غم خورد، همه آفاق جاى او است
شب هر توانگرى به سرايى همى روند
درويش هر كجا كه شب آمد سراى او است
به اين ترتيب پسر پهلوان ، با پدر خداحافظى كرد، و با اميد و آرزو و براى سفر حركت نمود، در حالى كه مى گفت :
هنرور چو بختش نباشد به كام
به جايى رود كش ندانند نام
او در سفر خود، همچنان مى رفت تا به كنار رودخانه اى رسيد كه از شدت موج آب آن رودخانه ، تخته سنگهاى بزرگ ، بر روى تخته سنگهاى بزرگ ديگر مى غلتيدند، و صداى برخورد سنگها تا يك فرسخ به گوش - مى رسيد.
سهمگين آبى كه مرغابى در او ايمن نبود
كمترين اوج ، آسيا سنگ از كنارش در ربود
پهلوان مسافر، گروهى از مسافران را در آنجا ديد كه هر يك با دادن اندكى پول ، در كشتى سوار شده و آماده سفر هستند، چون آن پهلوان ، همراه خود پول نداشت به كشتيبان التماس كرد و زارى نمود تا او را نيز سوار كشتى كند، ولى هرچه زارى كرد. كشتيبان به او اعتنا نكرد و با نيشخند از او روى برگردانيد و گفت :
زر ندارى نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار
در پهلوان از طعنه كشتيبان جوشيد، همين كه خواست از او انتقام بگيرد، كشتى از آنجا رفت ، پهلوان فرياد زد: اى كشتيبان ، اگر به اين لباس كه پوشيده ام قناعت كنى ، از دادن آن به عنوان كرايه كشتى ، مضايقه ندارم ، كشتيبان به طمع لباس او، كشتى را باز گردانيد.
بدوزد شره ديده هوشمند
در آرد طمع ، مرغ و ماهى ببند
همين كه ريش و گريبان كشتيبان به دست جوان پهلوان افتاد، او را به طرف خود كشيد، و بدون گذشت آنچه توانست او را كتك زد، رفيق كشتيبان از كشتى بيرون آمد تا از كشتيبان حمايت كند، ولى بر اثر ضربات جوان پهلوان ، پا به فرار گذاشت ، سرانجام چاره اى نديدند جز اينكه با مصالحه و سازش پهلوان رفتار كنند، با او آشتى كردند، چنانكه گفته اند:
كل مداراة صدقة .
هر نرمخويى همچون صدقه (بر طرف كننده بلا )است .
از پهلوان عذر خواهى كردند:
چو پرخاش بينى تحمل بيار
كه سهلى ببندد در كار زار
به شيرين زبانى و لطف و خوشى
توانى كه پيلى به مويى كشى
كشتيبان از جوان پهلوان ، عذرخواهى كرد، و از روى ظاهر و دورويى ، سر و چشمش را بوسيد، آنگاه سوار كشتى شدند، و حركت نمودند، تا اينكه كشتى به نزديك ستونى از ساختمانهاى يونان رسيد و در ميان آب ايستاد، كشتيبان خطاب به سرنشينان كشتى چنين اعلام كرد: ((به كشتى نقصى رسيده است ، يكى از شما كه از همه دلاورتر است ، بايد بر بالاى اين ستون برود، و زمام كشتى را بگيرد و نگه دارد، تا كشتى را تعمير كنيم . ))
جوان پهلوان كه به دلاورى خود مغرور و غافل بود، آزار به كشتيبان را فراموش كرد، همان گونه كه حكيمان فرزانه گفته اند:
((هر كه را رنجى به دل رسانيدى ، اگر در پشت سر آن ، صد گونه آسايش به او برسانى ، از مجازات آن يك رنجش ايمن مباش ، كه سرانجام پيكان از زخم خارج گردد، ولى آزار در دل بماند.))
چو خوش گفت بكتاش با خيل تاش
چو دشمن خراشيدى ايمن مباش
مشو ايمن كه تنگ دل گردى
چون ز دستت دلى به تنگ آيد
سنگ بر باره حصار مزن
كه بود از حصار سنگ آيد
جوان پهلوان ، آنقدر زمام كشتى را به بازوى پرتوانش پيچيد و بر بالاى ستون رفت كه كشتيبان زمام را پاره كرد و كشتى را به حركت در آورد، آن جوان بيچاره در بالاى ستون ، تنها، حيران و سرگردان ماند، يكى دو روز با اين سختى و ناراحتى شديد به سر آورد، روز سوم خواب او را فرا گرفت ، و او در حال خواب به آب دريا درغلتيد، و پس از يك شبانه روز، امواج آب او را به ساحل انداخت ، او هنوز نمرده بود و رمقى در جان داشت ، از برگ و ريشه گياهان خورد و اندكى نيرو گرفت و سپس از آنجا سر به بيابان نهاد و همچمنان راه مى پيمود، تا اينكه تشنه و ناتوان به سر چاهى رسيد، گروهى در بيابان نزد او آمدند، اندكى پول به صاحب چاه دادند، و از آب چاه آشاميدند، آن جوان پهلوان پولى نداشت ، هرچه التماس كرد تا به او آب بدهند ندادند، و به او رحم نكردند، او به آنها يورش برد تا آب را با زور از آنها را بر زمين كوبيد، ولى چون آنها چند نفر بودند، به او حمله كرده و او را محكم زدند و مجروح ساختند.
پشه چو پر شد بزند پيل را
با همه تندى و صلابت كه او است
مورچگان را چو بود اتفاق
شير ژيان را بدرانند پوست
آن جوان بينوا، ناچار به دنبال كاروانى افتاد و از آنجا رفت ، كاروانيان شبانگاه به محلى رسيدند كه در آنجا دزدان خطرناك بسيار بودند، جوان پهلوان ديد كاروانيان از ترس دزد، لرزه بر اندام شده اند، و خود را در معرض هلاكت مى بينند، به آنها گفت : ((هيچ نباشيد كه من به تنهايى پنجاه نفر از دزدها را از پاى رد مى آورم ديگران هم با من هميارى كنند. ))
كاروانيان از لاف و گزاف او، آرامش يافتند و دلشان قوى شد و از همراهى او شادمان شدند، و لازم دانستند كه آب و غذا به آن جوان پهلوان بدهند.
آن پهلوان كه بر اثر آسيبهاى راه ، كوفته و ناتوان شده بود، با خوردن غذا و نوشيدن آب ، جان گرفت و نيرومند شد، و سپس خوابيد.
پيرمردى جهان ديده ، در ميان كاروان بود، به كاروانيان گفت : ((اى ياران ! من در مورد اين جوان پهلوان ناشناس كه همراه ما آمده ، بيمناكم تا آنجا كه ترس من از اين شخص ، بيشتر از ترس از دزدان است ، چنانكه در داستانها آمده : عربى داراى مقدارى پول شده بود، شب از نگرانى و وحشت رهزنان ، خوابش نمى برد، يكى از دوستانش را نزد خود آورد، تا به همراهى او، از وحشت تنهايى رهيده شود، چند شب همراه او بود، به طورى كه دوستش - بر پولهاى او اطلاع يافت ، آن پولها را دزديد و با خود برد و از آنجا دور شد، صبح كه شد، مردم آن عرب را گريان ديدند، از او پرسيدند: ((چرا گريه مى كنى ؟ مگر پولهايت را دزد برد؟ ))
عرب گفت : نه به خدا، بلكه دوستم آن پولها را برد.
هرگز ايمن ز مار ننشستم
كه بدانستم آنچه خصلت او است
زخم دندان دشمنى بتر است
كه نمايد به چشم مردم دوست
چه مى دانيد؟ شايد اين شخص هم كه به عنوان زيرك و تيزرو و پهلوان در ميان ما خود را جا زده ، دزد باشد، تا در فرصت مناسب ياران خود را خبر كند و همه ما را تار و مار كنند، بنابراين مصلحت اين است كه اين مرد را هنگامى كه خوابيد، تنها بگذاريم و كاروان را حركت دهيم .
افراد كاروان تدبير و پيشنهاد پيرمرد را ستودند، ترس و هراس نسبت به آن پهلوان ناشناس پيدا كردند، از اين رو هنگامى كه خوابيده بود، كاروان را به حركت درآورده و رفتند.
پهلوان آنگاه كه نور خورشيد به شانه اش رسيده بود بيدار شد و فهميد كاروان رفته و او تنها در بيابان مانده است . بيچاره هر چه به جستجو پرداخت كسى را نيافت ، تشنه و بينوا، خود را در خطر هلاكت يافت .
درشتى كند با غريبان كسى
كه نابود باشد به غربت بسى
آن پهلوان مسكين و بينوا در اين حال بود كه ناگاه شاهزاده اى براى شكار از لشگرش دور شده بود و به آنجا آمد، شاهزاده وقتى كه از بيچارگى آن پهلوان با خبر شد پرسيد: كيستى و از كجا آمده اى ؟
پهلوان همه ماجرا را براى شاهزاده تعريف كرد، دل شاهزاده به حال او سوخت ، به او رحم كرد و او را به شهر و ديارش رسانيد، پهلوان نزد پدر آمد و آنچه از رنجها و سختيها كه در اين سفر پرخطر ديده بود، از ماجراى كشتى و ظلم كشتيبان و روستاييان در كنار چاه ، و نيرنگ كاروانيان را براى پدر تعريف كرد.
پدر گفت : اى پسر! مگر هنگام سفر، به تو نگفتم كه : ((دست دليرى و پنجه شيرى تهيدستان بر اثر نادارى بسته است . ))
چو خوش گفت آن تهى دست سلحشور
جوى زر بهتر از پنجاه من زور
پهلوان گفت : اى پدر! همانا تا رنج نبرى ، گنج نخواهى برد و تا جان را به خاطر نيفكنى ، بر دشمن پيروز نگردى و تا دانه ها را در زمين پراكنده نسازى ، خرمن به دست نياورى ، آيا نمى بينى به خاطر تحمل رنج اندكى ، چه مقدار راحتى و آسايش كسب كردم ؟ و بر اثر نيشى كه خوردم چقدر عسل آوردم ؟
گرچه بيرون ز رزق نتوان خورد
در طلب كاهلى نشايد كرد
غواص اگر انديشه كند كام نهنگ
هرگز نكند در گرانمايه به چنگ
سنگ آسياى زيرين بى حركت است ، از اين رو ناگزير بايد بار سنگين سنگ بالا و بار آسيا را تحمل نمايد، تا محصول كارش به نتيجه برسد.
چو خورد شير شرزه در بن غار؟
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صيد خواهى كرد
دست و پايت چو عنكبوت بود
پدر گفت : اى پسر! اين بار، دست اقبال به سراغت آمد و از خطر سفر، در امان ماندى ، كه شاهزاده از روى اتفاق به تو رسيد، و تو را نجات داد، ولى چنين اتفاقى به ندرت رخ مى دهد، و نمى توان براساس اتفاق نادر حكم نمود، به تو هشدار مى دهم كه به طمع امور نادر، بار ديگر چنبره حرص و آز نيفتى .
صياد نه هر بار شگالى ببرد
افتد كه يكى روز پلنگى بخورد
چنانكه گويند: يكى از شاهان ايران انگشترى داشت كه نگينى گرانبها بر آن بود، با چند نفر ياران خاص براى تفريح و مصلاى شيراز رفت ، دستور داد آن انگشترش را بر فراز گنبد عضد نصب نمودند، تا هر كسى تير از درون حلقه انگشتر بگذراند، انگشتر مال او باشد.
اتفاقا چهار صد نفر از تيراندازان زبردست كه در خدمت آن شاه بودند، براى بردن آن جايزه ، به طرف آن انگشتر تير افكندند ولى تير هيچ يك از آنها به هدف نرسيد. اما كودكى كه بر بام كاروان سرايى ، با تير كمان خود بازى مى كرد، باد صبا تير او را از درون حلقه انگشتر رد كرد، تير او به هدف رسيد، شاه آن انگشتر را به اضافه جوايز گرانبهاى ديگر به آن كودك داد، سپس آن كودك تير و كمان خود را سوزانيد، از او پرسيدند: ((چرا تير و كمانت را سوزانيدى ؟ )) در پاسخ گفت : ((تا رونق و شكوه و هنرنمايى نخستين ، باقى بماند. )) (مبادا در مورد ديگر، آن تير و كمان ، خطا روند و سرشكسته گردند.)
گه بود از حكيم روشن رايى
بر نيايد درست تدبيرى
گاه باشد كه كودكى نادان
به غلط بر هدف زند تيرى
(به اين ترتيب سعدى در نقل اين حكايت طولانى اين پند را آموخت كه نبايد بى گدار به آب زد، و نبايد رديف كارها را براساس امور تصادفى ، تنظيم نمود، بلكه براى به دست آوردن پيروزى و سعادت ، بايد از وسايل و امور لازم بهره گرفت ، تا از
رنجها گنج برد، و از نيشها نوش ، و گر نه عمر گرانمايه بر باد خواهد رفت و پوچ خواهد شد اين پند پدر بود، پسر پهلوان او نيز با آن همه رنج سفر، بر عقيده خود ثابت ماند كه سفر، به خاطر رنجها و چشيدن سرد و گرم روزگار، انسان را پخته و ورزيده مى كند، جهان ديده و با تجربه مى سازد، منافعش - بيش از زيانهايش مى باشد... ولى بايد گفت : چه بهتر كه انسان با استفاده از وسايل و شرايط لازم خود را از زيانهاى سفر حفظ كند، از بهره هاى سفر حداكثر استفاده را ببرد.)

پاسخ گدا به اعتراض دزد

دزدى به گدايى گفت : ((شرم نمى كنى كه براى به دست آوردن اندكى پول به سوى هر كس و ناكسى دست دراز مى كنى ؟ ))
گدا پاسخ داد .
دست دراز از پى يك حبه سيم
به كه ببرند به دانگى و نيم :
دست گدايى دراز كردن براى يك دانه بهتر از آن است كه آن دست را بخاطر دزدى چيزى به اندازه بهاى يك دانگ و نيم قطع كنند.))

آدم نما، نه آدم

نادانى را ديدم كه بدنى چاق و تنومند داشت ، لباس فاخر و گرانبها پوشيده بود و بر اسبى عربى سوار شده ، و دستارى از پارچه نازك مصرى بر سر داشت ، شخصى گفت : ((اى سعدى ! اين ابريشم رنگارنگ را بر تن اين جانور نادان چگونه يافتى ؟ ))
گفتم : خرى كه همشكل آدم شده ، گوساله پيكرى كه او را صداى گاو است . يك چهره زيبا بهتر از هزار لباس ديبا است .
به آدمى نتوان گفت ماند اين حيوان
مگر دراعه و دستار و نقش بيرونش
بگرد در همه اسباب و ملك و هستى او
كه هيچ چيز نبينى حلال جز خونش 

با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد

شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.))
چون آيد ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
كمان كيانى نشايد كشيد 

قسمت و اجل

صيادى ناتوان ، تور صيد ماهى را به آب افكند، تا ماهى بگيرد. ماهى نيرومند و بزرگى به داخل تور افتاد، نيروى ماهى بر نيروى صياد بيشتر بود، بطورى كه آن ماهى ، تور را از دست صياد كشيد و ربود و رفت ، همچون بچه اى كه هر روز به كنار رود مى رفت و آب مى آورد، ولى اين بار رفت ، و آب رودخانه او را با خود برد.
شد غلامى كه آب جوى آرد
جوى آب آمد و غلام ببرد
دام هر بار ماهى آوردى
ماهى اين بار رفت و دام ببرد
صيادان ديگر افسوس خوردند و آن صياد را سرزنش كردند كه : ((چنين شكار بزرگى به دام تو افتاد ولى نتوانستى آن را نگهدارى .))
صياد گفت : ((اى دوستان ! چه مى توان كرد؟ اين ماهى ، روزى من نبود، و هنوز اجلش فرا نرسيده بود، آرى صياد بى روزى ، در رودخانه توان صيد كردن ندارد، و ماهى اجل نرسيده ، در بيرون از آب ، جان ندهد.))

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

بخل نگون بخت

ثروتمندى پولدوست بقدرى بخيل و دست تنگ بود كه مانند حاتم طائى كه به كرم معروف است ، او به بخل معروف بود، ظاهرى آراسته به مال دنيا داشت ولى در باطن گدا صفت بود، تا آنجا كه نان را به بهاى جان ، عوض - نمى كرد، و به گربه ابوهريره (گربه معروف ابوهريره يكى از اصحاب پيامبر) لقمه نانى نمى داد، و استخوانى نزد سگ اصحاب كهف نمى انداخت ، هيچ كس خانه او را نديده بود و كنار سفره اش ننشسته بود. ..
درويش بجز بوى طعامش نشنيدى
مرغ از پس نان خوردن او ريزه نچيدى
او در مسير مسافرتى بسوى مصر، سوار بر كشتى در درياى مديترانه حركت مى كرد، و آن چنان مغرور بود كه همچو فرعون در پوست غرور نمى گنجيد، دريا توفانى شد، او همچون فرعون ، كه هنگام غرق شدن دم از ايمان به خدا مى زد به ياد خدا افتاد و خدا خدا مى كرد، و دست به دعا برداشته و از خدا در خواست نجات مى نمود.
با طبع ملولت چه كند هر كه نسازد؟
شرطه همه وقتى نبود لايق كشتى
دست تضرع چه سود بنده محتاج را؟
وقت دعا بر خداى ، وقت كرم در بغل
(آرى حالتى ثابت نداشت ، هنگام خطر از خدا مى زد، و هنگام رفع خطر غافل مى ماند و بينوايان از ثروت او بى بهره مى ماندند.)
از زر و سيم ، راحتى برسان
خويشتن هم تمتعى برگير
وآنگه اين خانه كز تو خواهد ماند
خشتى از سيم و خشتى از زرگير
او به مصر رسيد، در مصر، داراى بستگان فقير و تهيدست بود، او در مصر مرد و همه اموالش به آن تهيدستان رسيد ، بطورى كه آنها ثروتمند شدند، پس از مرگ او، لباسهاى پاره و وصله دار خود را بيرون آورد و لباسهاى فاخر و گرانبها پوشيدند.
در همان هفته مرگ آن ثروتمند، يكى از آن تهيدستان را كه بر اثر به ارث رسيدن اموال آن ثروتمند به او، پولدار شده بود، ديدم بر اسب چابكى سوار شده و نوكرى پشت سرش عبور مى كند. ..
وه كه گر مرده باز گرديدى
به ميان قبيله و پيوند
رد ميراث ، سخت تر بودى
وارثان را ز مرگ خويشاوند
بخاطر سابقه آشنايى كه بين من و آن سوار بود، آستين او را گرفتم و گفتم .
بخور، اين نيك سيرت سره مرد
كان نگونبخت گرد كرد و نخورد

يا قناعت يا خاك گور

شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتكار (كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد)يك شب در جزيره كيش (واقع در خليج فارس )مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : ((فلان انبارم در تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مى باشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس - ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش - دارد، ولى درياى مديترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش - دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .))
پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه )ببرم ، و در آنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم (به اين ترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و دراز مبدل گرديد.) ..
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو گفتم : ..
آن شنيدستى كه در اقصاى غور
بار سالارى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادوست را
يا قناعت پر كند يا خاك گور

شاه در كلبه دهقان

يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش در فصل زمستان به بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب فرا رسيد و هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به همراهان گفت : ((شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم . ))
يكى از وزيران گفت : ((به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام ارجمند شاه نيست ، ما در همين بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم و امشب را بسر مى آوريم .))
كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس از احترام شايان ، گفت : ((از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام كشاورز، بلند گردد.))
اين سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز رفتند و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس و پول فراوانى به كشاورز داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند، شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت : .. ..
ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم
از التفات به مهمانسراى دهقانى
كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد
كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى

نگاه به زيردست و شكرانه خدا

هرگز از سختى و رنجهاى زمان نناليده بودم ، و در برابر گردش دوران ، چهره در هم نكشيده بودم ، جز آن هنگام كه كفشهايم پاره شد، و توان مالى نداشتم كه براى خود كفشى تهيه كنم . با همين وضع با كمال دلتنگى به مسجد جامع كوفه رفتم ، ديدم كه پاهاى يك نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم : اگر من كفش ندارم ، او پا ندارد، از اين بو بر نداشتن كفش صبر كردم .
مرغ بريان به چشم مردم سير
كمتر از برگ تره بر خوان است
و آنكه را دستگاه و قوت نيست
شلغم پخته مرغ بريان است
(آرى هر كس بايد در امور مادى به زير دست نگاه كند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شكر بسيار بنمايد.)

بيچارگى مسافر بى توشه

در بيابان وسيع و پهناورى ، مسافرى راه را گم كرد، نيرو و توشه راه از غذا و آبش تمام شد، چند درهم پول در هميانش بود و آن هميان را به كمر بسته بود، بسيار تلاش كرد تا راه پيدا كند، ولى به جايى نبرد و سرانجام با دشوارى به هلاكت رسيد.
در اين هنگام گروهى مسافر به آنجا رسيدند و جنازه او را ديدند كه چند درهم پول در برابرش ريخته شده است ، و بر روى خاك چنين نوشته شده بود.
گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى توشه برنگيرد كام
در بيابان فقير سوخته را
شلغم پخته به كه نقره خام
(به اين ترتيب ، ارزش اشيا بستگى به نياز آنها دارد.)

تشنه را در دهان ، چه در چه صدف

عربى بيابانگرد را در بصره در نزد طافروشان ديدم مى گفت : روزى رد بيابانى راه را گم كردم ، و توشه و غذاى راه تمام شد و خود را در خطر هلاكت مى ديدم ، ناگاه در مسير راه كيسه اى پر از مرواريد يافتم ، اول تصور كردم كه گندم پخته است ، بسيار خوشحال شدم كه هرگز چنين خوشحالى به من دست نداده بود، ولى وقتى كه فهميدم گندم نيست بلكه مرواريد است بقدرى ناشاد شدم كه قبلا هيچگاه اين گونه ناراحت نشده بودم .
در بيابان خشك و ريگ روان
تشنه را در دهان ، چه در چه صدف
مرد بى توشه كاو فتاد از پاى
بر كمربند او چه زر، چه خزف

مور همان به كه نباشد پرش

حضرت موسى عليه السلام را ديد كه از شدت تهيدستى ، برهنه روى ريگ بيابان خوابيده است ، چون نزديك آمد، او عرض كرد: ((اى موسى ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكى به من بدهد كه از بى تابى ، جانم به لب رسيده است . )) ..
موسى عليه السلام براى او دعا كرد و از آنجا (براى مناجات به طرف كوه طور)رفت .
پس از چند روز، موسى عليه السلام از همان مسير باز مى گشت كه ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتى بسيار در گردش اجتماع نموده اند، پرسيد: ((چه حادثه اى رخ داده است ؟ ))
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و عربده و جنگجويى نموده و شخصى را كشته است ، اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند، لطيفه گوها، مناسب اين حال گفته اند:
گربه مسكين اگر پر داشتى ..
تخم گنجشك از جهان برداشتى
عاجز باشد كه دست قوت يابد
برخيزد و دست عاجزان برتابد
خداوند در قرآن مى فرمايد:
و لو بسط الله الرزق لعباده لبعوا فى الارض :
و اگر خداوند رزق را براى بندگانش وسعت بخشد، در زمين طغيان و ستم مى كنند.
موسى عليه السلام به حكم الهى اقرار كرد، و از جسارت خود استغفار و توبه نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش
سيلى خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدى كه فلاطون چه گفت
مور همان به كه نباشد پرش ؟
پدر عسل فراوان دارد، ولى عسل براى پسرش كه گرم مزاج است ، سازگار نيست .
آن كس كه توانگرت نمى گرداند
او مصلحت تو از تو بهتر داند

بزرگ همت تر از حاتم

از حاتم (سخاوتمند معروف و ماندگار تاريخ ) پرسيدند: ((آيا بزرگ همت تر از خود در جهان ديده اى ؟ يا شنيده اى ؟ ))
جواب داد: روزى چهل شتر براى سران عرب قربان كردم ، آن روز براى حاجتى به صحرا رفتم ، خاركنى را در بيابان ديدم كه پشته هيزم را فراهم كرده تا آن را به شهر بياورد و بفروشد، به او گفتم : ((چرا به مهمانى عمومى حاتم نمى روى كه گروهى بسيار از مردم در كنار سفره او نشسته اند. )) در پاسخ گفت :
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
من اين خاركن را از نظر جوانمردى و همت از خودم برتر يافتم .

پرهيز از رفتن به نزد نامرد

در شهر بندرى اسكندريه مصر، بر اثر خشكسالى شديد آن چنان آذوقه و خوراك كم شد كه گويى درهاى آسمان بسته شده ، و فرياد اهل زمين به آسمان پيوسته بود، پارسايان تهيدست در سخت ترين خطر قرار گرفتند. ..
نماند جانورى از وحش و طير و ماهى و مور
كه بر فلك نشد از بى مرادى افغانش
عجب كه دو دل خلق جمع مى نشود
كه ابر گردد و سيلاب ديده بارانش
در چنين سالى دور از جان دوستان ، يك نفر نامرد، كه سخن از وضع او بخصوص در محضر بزرگان ، بر خلاف ادب است ، و از سوى ديگر ناگفته گذاشتن آن نيز شايسته نيست ، كه گروهى آن را حمل بر خمودى گوينده مى كنند، از اين رو در مورد آن نامرد به دو شعر اكتفا مى كنيم كه همين اندك ، دليل بسيار، و كشت نمونه خروار است .
اگر تتر بكشد اين مهنث را
تترى را دگر نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى در پشت
چنين شخصى كه به پاره اى از زندگى او آگاه شدى ، در اين سال قحطى ، ثروت بسيار داشت ، و به تهيدستان پول مى داد، و براى مسافران ، سفره غذا فراهم كرده و مى گسترانيد.
در اين ميان گروهى از پارسايان كه بر اثر شدت تهيدستى و ناچارى به ستوه آمده بودند، تصميم گرفتند تا كنار سفره او بروند، در اين مورد براى مشورت نزد من آمدند، من با تصميم آنها موافقت نكردم و گفتم . ..
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بمير به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى
بنه و دست پيش سفله مدار
گر فريدون شود به نعمت و ملك
بى هنر را به هيچ كس مشمار
پرنيان و نسيج ، بر نااهل
لاجورد و طلاست بر ديوار

عطايش را به لقايش بخشيدم

يكى از پارسايان بشدت نيازمند و تهيدست شد، شخصى به او گفت : ((فلان كس ثروت بى اندازه دارد، اگر او به نيازمندى تو آگاه شود، بى درنگ در رفع نيازمنديت بكوشد.))
پارسا گفت : مرا نزد او ببر، آن شخص گفت : با كمال منت و خشنودى تو را نزد او مى برم . سپس دست پارسا را گرفت و با هم نزد آن ثروتمند رفتند، هنگامى كه پارسا به مجلس ثروتمند وارد گرديد، ديد او لب فروآويخته و چهره در هم كشيده و ترشروى نشسته است ، همانجا بازگشته و بى آنكه سخنى بگويد، آن مجلس را ترك نمود، شخصى از پارسا پرسيد: چه كردى ؟ ))
پارسا گفت : ((عطايش را به لقايش بخشيدم )) (يعنى با ديدار چهره خشم آلود و درهم كشيده او، از بخشش او گذشتم ، و از عطاى او چشم پوشيدم .)
مبر حاجت به نزد ترشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر گويى غم دل با كسى گوى
كه از رويش به نقد آسوده گردى

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

نتيجه شوم ، دست سوال بسوى ثروتمند

يكى از علما، عيالوار بود و از اين رو خرج بسيار داشت ، ولى درآمدش - اندك بود، ماجرا را به يكى از بزرگان ثروتمند كه ارادت بسيار به آن عالم داشت ، بيان كرد، آن ثروتمند بزرگ ، چهره در هم كشيد، و از سؤ ال آن عالم خوشش نيامد.
ز بخت روى ترش كرده پيش يار عزيز
مرو كه عيش بر او نيز تلخ گردانى
به حاجتى كه روى تازه روى و خندان رو
فرو نبندد كار گشاده پيشانى
آن ثروتمند بزرگ ، كمى بر جيره اى كه به عالم مى داد افزود، ولى از اخلاص - او به آن عالم بسيار كاسته شد، پس از چند روز، وقتى كه عالم آن محبت قبلى را از آن ثروتمند نديد، گفت :
نانم افزود آبرويم كاست
بينوايى به از مذلت خواست

دورى از دراز كردن دست سؤال به سوى فقير

جوانمردى در جنگ با سپاه تاتار (در زمينى از تركمنستان ) به زخمى شديد مبتلا شد، شخصى به او گفت : ((فلان بازرگان ، نوشداروى شفابخش دارد، اگر از او اين دارو را بخواهى ، از دادن آن دارو، مضايقه نمى نمايد.))
نظر به اينكه آن بازرگان بخل معروف بود بطورى كه :
گر بجاى نانش اندر سفره بودى آفتاب
تا قيامت روز روشن ، كس نديدى در جهان
جوانمرد گفت : اگر من آن نوشدارو را از آن بازرگان بخواهم ، چند صورت دارد، يا مى دهد، يا نمى دهد، و اگر داد، يا در فروختن دارو منفعت كند و يا منفعت نكند، به هر حال (يا آنهمه احتمال )نوشداروى او كه بخيل است ، زهر كشنده خواهد بود: ..
هرچه از دو نان به منت خواستى
در تن افزودى و از جان كاستى

حكيمان فرزانه گفته اند: اگر آب حيات (زندگى جاودان ) را به بهاى آبرو و شرف بدهند، حكيم آن را نخرد، چرا كه بيمارى مرگ از زندگى ذليلانه ، خوشتر است .
اگر حنظل خورى از دست خوشخو
به از شيرينى از دست ترشروى

ترك ذلت زير بار قرض رفتن

در شهر ((واسط )) (بين كوفه و بصره ) چند نفر پارسا از بقالى نسيه برده بودند و مبلغى بدهكار او بودند. بقال پى در پى از آنها مى خواست كه بدهكارى خود را بپردازند، و با آنها برخورد خشن مى كرد و با سخنان دشت ، حق خود را مطالبه مى نمود، آنها از خشونتهاى بقال ناراحت بودند، ولى بر اثر تهيدستى چاره اى جز صبر و تحمل نداشتند. در اين ميان ، صاحبدلى گفت : ((وعده دادن نفس به غذا آسانتر از وعده دادن پول به بقال است )) (يعنى به شكم خود در مورد غذا وعده امروز و فردا بده ، و خود را بدهكار بقال ننما، كه وعده به شكم آسان است و وعده به بقال سخت مى باشد.)
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت ، مردن به
كه تقاضاى زشت قصابان

خوردن و نوشيدن به اندازه

يكى از حكيمان فرزانه ، همواره به پسرش نصيحت مى كرد كه : ((غذاى زياد نخور، زيرا سيرى موجب رنجورى است .))
پسرش در جواب او مى گفت : اى پدر! گرسنگى گشته شدن (يا يك نوع مرگ ) است . مگر نشنيده اى كه لطيفه گوها گفته اند: ((با سيرى مردن بهتر از گرسنگى كشيدن است . ))
حكيم گفت : اندازه نگهدار، كه خداوند مى فرمايد:
كلوا واشربو و لا تسرفوا: (اعراف / 30 )
بخوريد و بنوشيد، ولى اسراف و زياده روى نكنيد.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف ، جانت برآيد
با آنكه در وجود، طعام است عيش نفس
رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود
گر گلشكر خورى به تكلف ، زيان كند
ور نان خشك دير خورى گلشكر بود
از رنجور و ناتوانى پرسيدند: دلت چه مى خواهد؟ در پاسخ گفت : ((آن را خواهم كه دلم چيزى را نخواهد.))
معده چو كج گشت و شكم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست

مرگ قوى و زنده ماندن ضعيف ، چرا؟

دو پارسا از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس - نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!
طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.
چو كم خوردن طبيعت شد كسى را
چو سختى پيشش آيد سهل گيرد
وگر تن پرور است اندر فراخى
چو تنگى بيند از سختى بميرد

نيرو گيرنده از غذا باش نه حمال آن

((اردشير بابكان )) (مؤ سس سلسله پادشاهان ساسانى ، كه از سال 224 تا 241 ميلادى پادشاه نمود) از طبيبان عرب پرسيد: ((روزى بايد چه اندازه غذا خورد؟ ))
طبيب عرب : به اندازه صد درهم (معادل وزن 48 جو)كافى است .
اردشير: اين اندازه ، چه نيرويى به انسان مى دهد؟
طبيب عرب : اين مقدار غذا، براى استوارى و حركت و حمل تو كافى است ، ولى اگر بيش از اين بخورى تو بايد حمال آن باشى !
خوردن براى زيستن و ذكر كردن است
تو معتقد كه زيستن از بهر خوردن است

سلامتى مردم مدينه و دكتر بى مشترى

عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب ، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد (تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد ) آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى (بخاطر نبودن بيمار) كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت ، و درخواست معالجه از او نكرد.
پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ام ، ولى در اين مدت ، كسى به من توجه نكرد، تا خدمتى را كه بر عهده من است انجام دهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: ((اين مردم (مسلمان )در زندگى شيوه اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمى خورند، و وقتى كه مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده اند، دست از غذا بر مى دارند.)) (از اين بو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند.)
پزشك گفت : راز مطلب را يافتم ، همين شيوه موجب تنگدستى آنها شده است ، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد، و از محضرش - رفت .
سخن آنگه كند حكيم آغاز
يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد
يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بود گفتار
خوردش تندرستى آرد بار

پارساى با عزت

شنيدم پارساى فقيرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به ، كه بار منت خلق
شخصى به او گفت : ((چرا در اينجا نشسته اى ، مگر نمى دانى كه در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست كه همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جوياى خشنودى دردمندان است . برخيز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بيان كن ، كه اگر او از وضع تو آگاه شود، با كمال احترام و رعايت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد كرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! كه در پستى ، مردن به ، كه حاجت نزد كسى بردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام كنج صبر
كز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردى همسايه در بهشت

نعمت بزرگ قناعت

سائلى از اهالى مغرب (قسمتهاى آفرقاى شمالى ) در شهر حلب (واقع در سوريه ) بازرگانان عرب آمد و گفت : ((اگر شما انصاف مى داشتيد، و ما قناعت ، رسم سؤ ال و گدايى از جهان برداشته مى شد.))
اى قناعت ! توانگرم گردان
كه وراى تو هيچ نعمت نيست
گنج صبر، اختيار لقمان است
هر كه را صبر نيست ، حكمت نيست

برترى سخاوت بر شجاعت

از حكيمى پرسيدند: سخاوت بهتر از شجاعت است يا شجاعت بهتر از سخاوت ؟ حكيم در پاسخ گفت : ((سخاوت به شجاعت نيز ندارد.))
نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور
زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور

اعتراض به همنشينى گياه با گل و پاسخ گياه

چند دسته گل تازه را ديدم كه بر روى خرمنى از گياه ، بسته شده بود، گفتم : چرا گياه ناچيز همنشين گلها شده است ؟
گياه از سخن من رنجيد و گريه كرد و گفت خاموش باش و خرده مگير، كه انسان كريم و بزرگوار، حق همسايگى و همخوانگى را از ياد نمى برد و از همنشينى تهدستان روى نمى گرداند ؛ اگر جمال ندارم مگر نه اين است كه گياه باغ خدا هستم .
گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم
من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند
با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم
او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند
رسم است كه مالكان تحرير
آزاد كنند بنده پير
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى
سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا در خدا گير
بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد

سيرت زيبا بهتر از صورت زيبا

پادشاهى با ديده تحقيرآميز به پارسايان مى نگريست ، يكى از پارسايان از روى تيز فهمى ، دريافت كه پادشاه نسبت به پارسايان ، بى اعتنا است ، به او گفت : ((اى شاه ! ما در اين دنيا از نظر لشگر از تو كمتريم ولى از نظر عيش - زندگى از تو شادتر مى باشيم ، و در مورد مرگ با تو برابريم و در روز حساب قيامت از تو بهتريم ، بنابراين چرا بر ما فخر مى فروشى ؟ ))
اگر كشور گشاى كامران است
و گرد رويش ، حاجتمند نان است
در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد ..
نخواهند از جهان بيش از كفن برد
چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى
پارسا در ظاهر لباس پاره پوشيده و سرش را تراشيده ، ولى در باطن ، دلش - زنده است و هواى نفسش مرده است . ..
نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد
اگر ز كوه غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد
شيوه پارسايان ، ذكر و شكر، خدمت و طاعت ايثار و قناعت ، توحيد و توكل ، تسليم و تحمل است . هر كس كه داراى اين صفات است ، در حقيقت پارسا است گرچه لباس پاره پوشيده باشد، ولى آن كس كه هرزه گرد، بى نماز، هواپرست و هوسباز است و همواره اسير شهوت بوده و در خواب غفلت بسر مى برد و بى بندوبار است ، چنين كسى رند (دغلباز) است گرچه در ميان لباس فاخر باشد.
اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى
پرده هفت رنگى در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى

زن زشت رو و همسر نابينا

دانشمندى دخترى داشت كه بسيار بدقيافه بود، به سن ازدواج رسيده بود، با اينكه جهيزيه فراوان داشت ، كسى مايل نبود با او ازدواج كند.
زشت باشد ديبقى و ديبا
كه بود بر عروس نازيبا
ناچار او را به عقد ازدواج نا بينايى در آورند، در آن عصر حكيمى از سر انديب (جزيره سيلان ) هند آمده بود و بر اثر مهارت در درمان ، چشم نابينا را بينا مى كرد، به آن دانشمند گفتند: ((چرا دامادت را نزد آن حكيم نمى برى تا با درمان چشمانش ، ديدگان را بينا كند؟ )) دانشمند پاسخ داد: ((مى ترسم او بينا شود و دخترم را طلاق دهد، زنى كه زشت رو است ، شوهر نابينا براى او بهتر از بينا است ! ))

كمترين نشانه برادران با صفا

از دانشمند بزرگى پرسيدم : ((نشانه اخلاق برادران باصفا چيست ؟ )) در پاسخ گفت : ((كمترين نشانه برادران باصفا آن است كه : مراد خاطر ياران را بر مصالح خود مقدم دارد، كه فرزانگان گفته اند: برادرى كه تنها در بند خويش است و از تو غافل مى باشد، او را برادر نخوان بلكه او بيگانه است .))
همراه اگر شتاب كند در سفر تو بيست !
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست
چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى
ياد دارم در مورد اين شعر، شخصى مدعى من شد و به من اعتراض كرد و گفت : خداوند در قرآن از قطع رحم نهى كرده و به دوستى خويشان امر فرموده است (225) و آنچه را كه تو در اين شعر گفته اى ، برخلاف قرآن است ، گفتم : ((اشتباه مى كنى ، بلكه موافق با قرآن است مگر نشنيده اى كه خداوند در قرآن مى فرمايد:
...و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما:
((اگر پدر و مادر (مشرك باشند و )تلاش كنند كه براى من همتايى قرار دهى كه به آن علم ندارى ، از آنها پيروى نكن . ))
(عنكبوت / 7 )
(بنابراين قطع رحم و ترك اطاعت از آنها در بعضى از موارد رواست . )
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد

پهلوان تن و ناتوان جان

به پهلوان زورآزمايى در يك ماجرايى ناسزا گفت . پهلوان عصبانى و خشمگين شد، به طورى كه بر اثر خشم ، كف از دهانش بيرون آمده بود و با هيجان شديد بر سر ناسزاگو فرياد مى كشيد، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، پرسيد: ((اين پهلوان چرا اين گونه عصبانى و خشم آلود شده و نعره مى كشد؟))
گفتند: شخصى به او دشنام داده است .
صاحبدل گفت : ((اين فرومايه ، هزار من وزنه بلند مى كند، ولى طاقت ناسزايى را ندارد؟ )) (در بدن ، پهلوان است ولى در روح و روان بسيار ضعيف و ناتوان .)
لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس ، فرومايه چه مردى زنى
گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى
اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست
بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خالى نباشد، آدمى نيست

سزاى گردنفرازى و نتيجه فروتنى

در شهر بغداد، بين پرچم و پرده (آويزان در درگاه كاخ شاه ، يا روپوش او هنگام خواب )دشمنى و كشمكش لفظى در گرفت ، پرچم به پرده گفت : من و تو هر دو غلام و چاكر شاه هستيم ، من لحظه اى از خدمت شاه نياسوده ام ، همواره در سفر و حضر، رنجها مى بينم ، ولى تو نه رنج ديده اى و نه در محاصره دشمن قرار گرفته اى و نه بيابان و باد و گرد و غبار ديده اى ، به علاوه من همواره در سعى و تلاش ، پيشقدمتر هستم ، پس چرا عزت و احترام تو نزد شاه بيشتر است ؟ !
تو بر بندگان مه رويى
با غلامان ياسمن بويى
من فتاده به دست شاگردان
به سفر پايبند و سر گردان
پرده در پاسخ پرچم گفت : علت اين است كه تو بلندپرواز هستى ولى من فروتن .
گفت : من سر بر آستان دارم
نه تو چو سر به آسمان دارم
هر كه بيهوده گردن افرازد
خويشتن را به گردن اندازد

صبر و تحمل در برابر نااهلان

گروهى از افراد بى پروا و بى بند و بار، به سراغ عارف وارسته اى آمدند و به او ناسزا گفتند و او را كتك زدند و رنجاندند، او نزد مرشد راه شناس خود رفت و از وضع نابسامان روزگار، گله كرد.
مرشد راه شناس به او گفت : اى فرزند! لباس عارفان ، لباس تحمل و صبر است ، حوصله داشته باش و ناگواريها را با عفو و بزرگوارى و مقاومت ، بر خود هموار ساز:
درياى فراوان نشود تيره به سنگ
عارف كه برنجد، تنك آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل كن
كه به عفو از گناه پاك شوى
اى برادر چو خاك خواهى شد
خاك شو پيش از آنكه خاك شوى

پند گرفتن از گفتار واعظان

دانشمندى به پدرش گفت : هيچ يك از گفتار به ظاهر آراسته اين واعظان در من اثر نمى كند، از اين رو كه گفتارشان با رفتارشان هماهنگ نيست . (واعظ بى عمل هستند)
ترك دنيا به مردم آموزند
خويشتن سيم و غله اندوزند
عالمى را كه گفت باشد و بس
هر چه گويد نگيرد اندر كس
عالم آنكس بود كه بد نكند
نه بگويد به خلق و خود نكند
چنانكه قرآن مى فرمايد:
اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم :
آيا مردم را به نيكى امر مى كنيد و خود را فراموش مى نماييد؟!
عالم كه كامرانى و تن پرورى كند
او خويشتن گم است كرا رهبرى كند؟
پدر در پاسخ پسرش گفت : ((اى پسر! به محض تصور باطل ، شايسته نيست كه انسان از سخن ناصحان ، روى گرداند و نسبت گمراهى به علما دادن ، و محروميت از فوايد علم ، به خاطر جستجوى عالم معصوم ، همانند مثال آن كورى است كه شبى در ميان گل افتاده بود و مى گفت : يك نفر مسلمان ، چراغى بياورد و جلو راه مرا روشن كند.)) زنى شوخ طبع اين سخن را شنيد و به كور گفت : ((تو كه چراغ به چه درد تو مى خورد؟ )) ..
همچنين مجلس وعظ مانند دكان بزاز (پارچه فروش ) است . در دكان بزاز اگر پول ندهى ، كالا به تو ندهند. در مجلس و وعظ نيز اگر اخلاصى نشان ندهى ، نتيجه نمى گيرى . ..
گفت عالم به گوش جان بشنو
ور نماند به گفتنش كردار
باطل است آنچه مدعى گويد
خفته را خفته كى كند بيدار
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار كردى از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش برون مى كشد ز آب
وين جهد مى كند كه بگيرد غرق را

دستور براى رفع مزاحمت مردم

يكى از مريدان نزد پير مرشد خود آمد و گفت : ((چه كنم كه از دست مردم در رنج مى باشم ؟! آنها زياد نزد من مى آيند و وقت عزيز مرا مى گيرند ))
پير مرشد به او گفت : ((به اين دستور عمل كن تا از دور تو پراكنده گردند و آن اينكه : به فقيران آنها قرض بده و از ثروتمندان آنها چيزى را بخواه )) (در اين صورت فقيران بر اثر نداشتن پول براى اداى قرض و ثروتمندان از ترس پول دادن ، نزد تو نيايند و اطرافيان خلوت گردد.)
گر گدا پيشرو لشگر اسلام بود
كافر از بيم توقع برود تا در چين

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

گله از همسر ناسازگار

با كاروان ياران به سوى دمشق رهسپار شديم . به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم . تنها سر به بيابان بيت المقدس نهادم و با حيوانات بيابان ماءنوس شدم . سرانجام در آنجا به دست فرنگيان
اسير گشتم .آنها مرا به طرابلس (يكى از شهرهاى شام ) بردند و در آنجا در خندقى همراه يهوديان به كار كردن با گل گماشتند. تا اينكه روزى يكى از رؤ ساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا ديد و شناخت . پرسيد: ((اى فلان كس ! چرا به اينجا آمده اى ؟ اين چه حال پريشانى است كه در تو مى نگرم . ))
گفتم : چه گويم كه گفتنى نيست !
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداى نبودم به آدمى پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
دل آن سردار عرب به حالم سوخت و به من رحم كرد و ده دينار داد و مرا از اسارت فرنگيان نجات بخشيد و همراه خود به شهر حلب آورد و دخترش - را به همسرى من درآورد و مهريه اش را صد دينار قرار داد. پس از مدتى آن دختر بدخوى با من بناى ناسازگارى گذاشت ، زبان دراز كرد و با رفتار ناهنجارش زندگى مرا بر هم زد.
زن بد در سراى مرد كنو
هم در اين عالمست دوزخ او
زينهار از قرين بد، زنهار!
وقنا ربنا عذاب النار
خلاصه اينكه : آن زن زبان سرزنش و عيبجويى گشود و همچنان مى گفت : مگر تو آن كس نيستى كه پدرم تو را از فرنگيان خريد و آزاد ساخت ؟ گفتم : آرى . من آنم كه پدرت مرا با ده دينار از فرنگيان خريد و آزاد نمود، ولى به صد دينار مهريه ، گرفتار تو ساخت .
شنيدم گوسفندى را بزرگى
رهانيد از دهان و دست گرگى
شبانگه كارد بر حلق بماليد روان گوسفند از وى بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودى
چو ديدم عاقبت ، خود گرگ بودى

گرسنه را نان تهى ، كوفته است

مسافر فقيرى خسته و گرسنه به سرايى رسيد، ديد مجلس باشكوهى است ، گروهى به گرد هم آمده اند و ميزبان بزرگوار از ميهانان پذيرايى مى كند و مهمانان هر كدام با لطيفه و طنز گويى مجلس را شاد و بانشاط نموده اند.
يكى از حاضران به مسافر فقير گفت : ((تو نيز بايد لطيفه اى بگويى .))
مسافر فقير گفت : ((من مانند ديگران دارى فضل و هنر نيستم و بى سواد مى باشم . تنها به ذكر يك شعر قناعت مى نمايم . همه حاضران گفتند: بگو، او گفت : من گرسنه و در برابرم سفره نان
همچون عزم بر در حمام زنان
حاضران فهميدند كه او بى نهايت فقير و نادار و بينواست . سفره غذا را به نزد او كشيدند ميزبان به او گفت : ((اندكى صبر كن تا خدمتكاران كوفته برشته بياورند.))
مسافر فقير گفت :
كوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهى ، كوفته است

پارسا يعنى وارسته از دلبستگى به دنيا

پادشاهى دچار حادثه خطيرى شد. نذر كرد كه اگر در آن حادثه پيروز و موفق گردد. مبلغى پول به پارسايان بدهد. او به مراد رسيد و كام دلش بر آمد. وقت آن رسيد كه به نذرش وفا كند، كيسه پولى را به يكى از غلامان داد تا آن را در تامين مخارج زندگى پارسايان به مصرف برساند. آن غلام كه خردمندى هوشيار بود هر روز به جستجو براى يافتن زاهد مى پرداخت و شب نزد شاه آمده و كيسه پول را نزدش مى نهاد و مى گفت : ((هرچه جستجو كردم زاهد و پارسايى نيافتم .)) ..
شاه گفت : ((اين چه حرفى است كه مى زنى ، طبق اطاعى كه دارم چهارصد زاهد و پارسا در كشور وجود دارد.))
غلام هوشيار گفت : ((اعليحضرتا! آنكه پارسا است ، پول ما را نمى پذيرد، و آن كس كه مى پذيرد پارسا نيست . ))
شاه خنديد و به همنشينانش گفت : ((به همان اندازه كه من به پارسايان حق پرست ارادت دارم ، اين غلام گستاخ با آنها دشمنى دارد، ولى حق با غلام است .))
(كه آن كس كه در بند پول است زاهد نيست .)
زاهد كه درم گرفت و دينار
زاهدتر از او يكى به دست آر

تباه شدن عابد بر اثر زرق و برق دنيا

عبدى در جنگلى ، دور از مردم زندگى مى كرد و به عبادت اشتغال داشت و از برگ درختان مى خورد و گرسنگى خود را برطرف مى ساخت . پادشاه آن عصر به ديدار او رفت و به او گفت : ((اگر صلاح بدانى به شهر بيا كه در آنجا براى تو خانه اى مى سازم كه هم در آن عبادت كنى و هم مردم به بركت انفاس تو بهره مند گردند و رفتار نيك تو را سرمشق خود سازند.
عابد پيشنهاد شاه را نپذيرفت ، يكى از وزيران به عابد گفت : ((به پاس - احترام شاه ، شايسته است كه چند روزى وارد شهر گردى و در مورد ماندگارى در شهر، آنگاه تصميم بگيرى . اختيار با تو است ، اگر خواستى در شهر مى مانى و اگر نخواستى به جنگل باز مى گردى . ))
عابد سخن وزير را پذيرفت و وارد شهر شد. به دستور شاه او را در باغ دلگشا و مخصوص شاه جاى دادند.
گل سرخش عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان
همچنان از نهيب برد عجوز
شير ناخورده طفل دايه هنوز
شاه در همان وقت كينزكى زيبا چهره به عابد بخشيد و نزدش فرستاد.
از اين پاره اى ، عابد فريبى
ملايك صورتى ، طاووس زيبى
كه بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شكيبى
به علاوه ، پسرى زيبا چهره را (براى نوازش و خدمت ) نزد عابد فرستاد كه :
ديده از ديدنش نگشتى سير
همچنان كز فرات مستسقى
عابد از غذاهاى لذيذ خورد و از لباسهاى نرم پوشيد و از ميوه هاى گوناگون بهره مند گرديد و از جمال كنيز و غلام لذت برد كه خردمندان گفته اند: ((زلف خوبان ، زنجير پاى عقل است و دام مرغ زيرك .
در سر كار تو كردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرك به حقيقت منم امروز و تو دامى
(آرى به اين ترتيب عابد بيچاره در مرداب هوسهاى نفسانى غرق شد و به دام زرق و برق دنيا افتاد و همه دين و دانش و دلش را در اين راه بر باد داد.) و حالت ملكوتى او كه همواره آسودگى دل و پرداختن به حق است رو به زوال رفت .
هر كه هست از فقير و پير و مريد
وز زبان آوران پاك نفس
چون به دنياى دون فرود آيد
به عسل در، بماند پاى مگس
اين بار شاه مشتاق ديدار عابد شد. براى ديدار عابد نزد او رفت ، ديد رنگ و چهره عابد عوض شده ، چاق و چله گشته و بر بالش زيباى حرير تكيه داده و پسرى زيباچهره در بالين سرش با بادبزن طاووسى ، او را باد مى زند. شاه شادى كرد و با عابد به گفتگو پرداخت و از هر درى سخن گفتند، تا اينكه شاه در پايان سخنش گفت : ((آن گونه كه من دو گروه را دوست دارم هيچكس ديگر را دوست ندارم ؛ يكى دانشمندان و ديگرى پارسايان .))
وزير هوشمند و حكيم و جهان ديده شاه در آنجا حضور داشت ، به شاه گفت : ((اعليحضرتا! شرط دوستى با آن دو گروه آن است كه به هر دو گروه نيكى كنى ، به گروه عالمان پول بدهى تا به تحصيلات و تدريس ادامه دهند و به پارسايان چيزى ندهى كه در حال پارسايى باقى مانند.))
خاتون خوب صورت پاكيزه روى را
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش
درويش نيك سيرت پاكيزه خوى را
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش
تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد

. غم نان و عيال ، عامل بازدارى از سير در عالم معنى

يكى از شاهان ، از عابدى عيالمند پرسيد: ((ساعات شبانه روز خود را چگونه مى گذرانى ؟ ))
عابد جواب داد: ((همه شب را با مناجات و سحر را با دعاى روا شدن حاجتها مى گذرانم و همه روز در فكر مخارج زندگى و تاءمين معاش اهل و عيال هستم . ))
شاه از اشاره هاى عابد فهميد كه او تهيدست است . دستور داد مبلغى به اندازه كفاف زندگى تعيين كنند تا او بار مخارج عيال خود را بردارد.
اى گرفتار پاى بند عيال
ديگر آسودگى مبند خيال
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سير در ملكوت
همه روز اتفاق مى سازم
كه به شب با خداى پردازم
شب چو عقد نماز مى بندم
چه خورد بامداد فرزندم ؟

ادب را از بى ادبان آموختم

از لقمان حكيم پرسيدند: ادب را از چه كسى آموختى ؟
در پاسخ گفت : از بى ادبان . هرچه از ايشان در نظرم ناپسند آمد از انجام آن پرهيز كردم .
نگويند از سر بازيچه حرفى
كزان پندى نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان
بخوانند آيدش بازيچه در گوش
(آرى از سخنى هم كه به شوخى و طنز گفته شود هوشمند اندرزى مى آموزد، ولى اگر صد فصل از كتاب حكمت را براى نادان بخوانى ، همه را بيهوده مى پندارد.)

پند لقمان حكيم

كاروانى تجارتى از سرزمين يونان عبور مى كرد و همراهشان كالاهاى گرانبها و بسيارى بود. رهزنان غارتگر به آنها حمله كردند و همه اموال كاروانيان را غارت نمودند. بازرگان به گريه و زارى افتادند و خدا و پيامبرش - را واسطه قرار دادند تا رهزنان به آنها رحم كنند، ولى رهزنان به گريه و زارى آنها اعتنا ننمودند.
چو پيروز شد دزد تيره روان
چه غم دارد از گريه كاروان
لقمان حكيم در ميان آن كاروان بود. يكى از افراد كاروان به او گفت : ((اين رهزنان را موعظه و نصيحت كن ، بلكه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زيرا حيف است كه آن همه كالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حكيمانه به ايشان گفتن حيف است . ))
آهنى را كه موريانه بخورد
نتوان برد از او به صيقل زنگ
به سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين بر سنگ
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهكاريم كه اكنون گرفتار كيفر آن شده ايم . اگر اين بازرگانان پولدار، كمك به بينوايان مى كردند، بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شكستگان درياب
كه جبر خاطر مسكين ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب كند چيزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

ديدار به اندازه موجب محبت بيشتر است

ابوهريره (يكى از اصحاب پيامبر اسلام ) هر روز به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود:
يا ابا هريرة زرنى غبا، تزدد حبا:
اى ابو هريره ! يك روز در ميان به ديدار من بيا، تا بر دستى تو بيفزايد.
هر روز ميا تا محبت زياد گردد.
از صاحبدلى پرسيدند: ((خورشيد با اينكه آن همه خوب است ، نشنيده ام كه كسى او را به دوستى گرفته باشد و عاشق و شيفته او گردد، چرا؟
صاحبدل در پاسخ گفت : براى اينكه خورشيد را هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه بر اثر غيبت در پشت ابرها محبوب است .
به ديدار مردم شدن عيب نيست
وليكن نه چندان كه گويند: بس
اگر خويشتن را ملامت كنى
ملامت نبايد شنيدن ز كس

آرامش در سايه قناعت

عمر يكى از شاهان ، به پايان رسيد. چون جانشين نداشت چنين وصيت كرد: ((صبح ، نخستين شخصى كه از دروازه شهر وارد گرديد، تاج پادشاهى را بر سرش بگذاريد و كشور را در اختيارش قرار دهيد.))
رجال مملكت در انتظار صبح به سر بردند. از قضاى روزگار نخستين كسى كه از دروازه شهر وارد شد، يك نفر گدا بود كه تمام داراييش يك لقمه نان و يك لباس پروصله ، بيش نبود.
اركان دولت و شخصيتهاى برجسته كشور، مطابق وصيت شاه ، تاج شاهى بر سر گدا نهادند كليدهاى قلعه ها و خزانه ها را به او سپردند. او مدتى به كشوردارى پرداخت . طولى نكشيد كه فرماندهان از اطاعت او سرباز زدند و دشمنان در كمين و شاهان اطراف بناى مخالفت با او را گذاشتند. قسمتى از كشورش را تصرف نمودند و از كشور جدا ساختند.
گداى تازه به دوران رسيده خسته شد و خاطرش بسيار پريشان گشت . يكى از دوستان قديمش از سفر باز گشت . ديد دوستش به مقام شاهى رسيده ، نزد او آمد و گفت :
((شكر و سپاس خداوندى را كه گل را از خار بيرون آورد و خار را از پاى خارج ساخت و بخت بلند تو را به پادشاهى رسانيد و در سايه اقبال سعادت به اين مقام ارجمند نايل شدى . ان مع العسر يسرا همانا با هر رنجى ، آسايشى وجود دارد.)) ..
شكوفه گاه شكفته است و گاه خوشيده
درخت ، وقت برهنه است و وقت پوشيده
شاه جديد، كه از پريشانى دلى نا آرام داشت به دوست قديمش رو كرد و گفت : ((اى يار عزيز! به من تسليت بگو كه جاى تبريك نيست . آنگه كه تو ديدى ، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى !))
(در آن زمان كه گدا بودم تنها براى نان غمگين بودم ، ولى اكنون براى جهان ، غمگين و پريشانم .) ..
اگر دنيا نباشد دردمنديم
وگر باشد به مهرش پايبنديم
حجابى ، زين درون آشوبتر نيست
كه رنج خاطر است ، ار هست و گر نيست
جز قناعت كه دولتى است هنى
گر غنى زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نكنى
كز بزرگان شنيده ام بسيار
صبر درويش به كه بذل غنى
اگر بريان كند بهرام ، گورى
نه چون پاى ملخ باشد ز مورى ؟

علت بهشتى شدن شاه و دوزخى شدن پارسا

يكى از فرزانگان شايسته در عالم خواب پادشاهى را ديد كه در بهشت است و پارسايى را ديد كه در دوزخ است ، پرسيد: علت بهشتى شدن شاه ، و دوزخى شدن پارسا چيست ، با اينكه مردم بر خلاف اين اعتقاد داشتند؟!
ندايى (غيبى )به گوش او رسيد كه : ((اين پادشاه به خاطر دوستى با پارسايان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .
دلقت به چكار آيد و مسحى و مرقع
خود را ز عملهاى نكوهيده برى دار
حاجت به كلاه بركى داشتنت نيست
درويش صفت باش و كلاه تترىدار

اعتراض به عابد بى خبر از عشق

در يكى از سفرهاى مكه ، گروهى از جوانان باصفا و پاكدل ، همدم و همراه من بودند و زمزمه عارفانه مى نمودند و شعرى مناسب اهل تحقيق مى خواندند و با حضور قلبى خاص به عبادت مى پرداختند.
در مسير راه ، عابدى خشك دل با ما همراه شد. چنين حالتى عرفانى را نمى پسنديد و چون از سوز دل آن جوانان شوريده بى خبر بود، روش آنها را تخطئه مى نمود. به همين ترتيب حركت مى كرديم تا به منزلگاه منسوب به ((بنى هلال )) رسيديم . در آنجا كودكى سياه چهره از نسل عرب به پيش - آمد و آنچنان آواز گيرا خوان كه كشش آواز او پرنده هوا را فرود آورد. شتر عابد به رقص در آمد، به طورى كه عابد را بر زمين افكند و ديوانه وار سر به بيابان نهاد. .. ..
به عابد گفتم : اى عابد پير! ديدى كه سروش دلنشين در حيوان اين گونه اثر كرد، ولى تو همچنان بى تفاوت هستى (و تحت تاثير سروشهاى معنوى قرار نمى گيرى و همچون پارسايان باصفا دل به خدا نمى دهى و عشق و صفا نمى يابى .)
دانى چه گفت مرا آن بلبل سحرى
تو خرد چه آدمييى كز عشق بى خبرى
اشترى به شعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نيست تو را كژ طبع جانورى
به ذكرش هر چه بينى در خروش است
دلى داند در اين معنى كه گوش است
نه بلبل بر گلش تسبيح خوانى است
كه هر خارى به تسبيحش زبانى است

نعره شوريده دل

يك شب از آغاز تا انجام ، همراه كاروانى حركت مى كردم . سحرگاه كنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى همراه ما بود، نعره از دل بركشيد و سر به بيابان زد، و يك نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى كه روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود كه ديشب پيدا كردى ؟ ))
در پاسخ گفت : بلبلان را بر روى درخت و كبكها را بر روى كوه ، غورباغه ها را در ميان آب ، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم ، همه مى ناليدند، فكر كردم كه از جوانمردى دور است كه همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت .
دوش مرغى به صبح مى ناليد
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
يكى از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسيد بگوش
گفت : باور نداشتم كه تو را
بانك مرغى چنين كند مد هوش
گفتم : اين شرط آدميت نيست
مرغ تسبيح گوى و من خاموش

گله از عيبجويى مردم

لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق به راه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاك نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مى گفتند و اظهار مى كردند كه فلانى به همان حال سابق است ، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى
وليك مى نتوان از زبان مردم رست
او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز و بدگويى مردم گله كرد.
آن فرزانه عاليقدر به او گفت : ((شكر اين نعمت چگونه مى گزارى كه تو بهتر از آن هستى كه مردم مى پندارند.))
چند گويى كه بدانديش و حسود
عيب جويان من مسكينند؟
كه به خون ريختنم برخيزند
گه به بد خواستنم بنشينند
نيك باشى و بدت گويد خلق
به كه بد باشى و نيكت بينند
لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مى باشم . سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم ، تو چرا؟
در بسته به روى خود ز مردم
تا عيب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالم الغيب
داناى نهان و آشكارا

نور معرفت در دل كم خور

گويند: عابدى يك شب ده من غذا خورد و تا سحر يك ختم قرآن در نماز قرائت نمود.
صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : ((اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مى خوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. (زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن . ))
اندرون از طعام خالى دار
تا در او نور معرفت بينى
تهى از حكمتى به علت آن
كه پرى از طعام تا بينى

كرامت آوازه خوان ناخوش آواز و نازيبا

(سعدى مدتى در مدرسه مستنصريه بغداد در نزد شيخ اجل ، ابوالفرج بن جوزى (وفات يافته در سال 636 ه . ق ) درس خوانده بود و از موعظه هاى او بهره مند شده بود. در اين رابطه سعدى مى گويد:)
هر قدر كه مرشد بزرگ ابوالفرج بن جوزى ، در پند و اندرز خود مرا از رفتن به بزمهاى آواز و رقص و شنيدن ترانه و غزل باز مى داشت و به گوشه گيرى و خلوت نشينى دستور مى داد باز حالت و غرور نوجوانى بر من چيره مى شد و خواهش دل و آرزويم مرا به شنيدن ساز و آواز مى كشانيد. ناگزير بر خلاف موعظه استادم (ابوالفرج بن جوزى ) به مجلس ساز و طرب مى رفتم و از شنيدن آواز خوش و معاشرت با ياران سرمست از آواز خوش ، لذت مى بردم . وقتى كه پند و اندرز استاد به خاطرم مى آمد مى گفتم : اگر خود او نيز با ما همنشين بود به رقص و دست افشانى و پايكوبى مى پرداخت ، زيرا اگر نهى از منكر كننده خودش شراب بنوشد، عذر مستان را مى پذيرد و آنها زا به خاطر گناه شرابخوارى ، بازخواست نمى كند. ..
قاضى ار با ما نشيند بر فشاند دست را
محتسب گر مى خورد معذور دارد مست را
تا اينكه يك شب به مجلسى وارد شدم . گروهى در آن نشسته بودند. آوازه خوانى در ميانشان آواز مى خواند، ولى به قدرى صداى ناهنجار داشت كه :
گويى رگ جان مى گسلد زخمه ناسازش
ناخوشتر از آوازه مرگ پدر، آوازش
گاهى همكارانش ، انگشت در گوش خود مى نهادند تا آواز او را نشنوند، و گاهى انگشت خود را بر لب مى گذاشتند تا او را به سكوت فرا خوانند.
نبيند كسى در سماعت خوشى
مگر وقت مردن كه دم در كشى
چو در آواز آمد آن بربط سراى
كد خدا را گفتم از بهر خداى
زيبقم در گوش كن تا نشنوم
يا درم بگشاى تا بيرون روم
خلاصه اينكه به پاس احترام ياران ، با رنج فراوان آن شب را به صبح آوردم . به قدرى شب سختى بود كه گفته اند:
موذن بانگ بى هنگام برداشت
نمى داند كه چند از شب گذشته است
درازى شب مژگان من پرس
كه يكدم خواب در چشمم نگشته است
صبحگاه به عنوان تبرك ، شال سرم را و سكه طلايى را از هميانى كه در كمرم بسته بودم ، گشودم و به آن آوازه خوان برآواز دادم و او را به بغل گرفتم و بسيار از او تشكر كردم .
ياران وقتى كه اين رفتار نامناسب مرا ديدند آن را برخلاف شيوه مرسوم من يافتند و مرا كم عقل خواندند. يكى از آنها زبان اعتراض گشود و مرا سرزنش - كرد كه : اين رفتار تو بر خلاف رفتار خردمندان است ، چرا چنين كردى ؟! خرقه مشايخ (شال سرت )را به چنان آوازه خوان ناهنجارى دادى ، كه در همه عمرش درهمى در دست نداشت و ريزه نقره و طلايى در دارائيش - نبوده است
مطربى دور از اين خجسته سراى
كس دوبارش نديده در يكجاى
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موى بر بدن برخاست
مرغ ايوان زهول او بپريد
مغز ما بر دو حلق او بدريد
به اعتراض كننده گفتم : مصلحت آن است كه زبان اعتراضت را كوتاه كنى ، زيرا من از اين آوازه خوان ، كرامتى ديدم ، از اين رو به او جايزه دادم و او را در آغوش گرفتم . ..
اعتراض كننده گفت : آن كرامت چه بود، بيان كن تا من نيز به خاطر آن به او تقرب جويم و از شوخى و گفتار بيهوده اى كه در مورد او گفتم توبه نمايم .
به اعتراض كننده گفتم : شيخ و مرشد (ابوالفرج بن جوزى ) بارها مرا به ترك مجلس بزم آوازه خوانان نصيحت و موعظه رسا مى كرد و من نصيحت او را نمى پذيرفتم ، ولى امشب دست صالح سعادت مرا به اين مجلس آورد، تا با ديدن اين آوازه خوان ناهنجار (از هر گونه آوازه خوانى متنفر گردم و) از رفتن به مجلس آنها توبه كنم ، امشب به اين توبه توفيق يافتم و ديگر بقيه عمرم به مجلس آنها نروم . (به اين ترتيب ادب را از بى ادب آموختم و به خواست خدا، عدو سبب خير گرديد كه گفته اند: عدو شود سبب خير گر خدا خواهد.)
آواز خوش از كام و دهان و لب شيرين
گر نغمه كند ور نكند دل بفريبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجاز است
از حنجره مطرب مكروه نزيبد

عابد رياكار و مرگ نكبتبار او

پادشاهى عابدى را طلبيد. عابد (كه رياكار بود) با خود فكر كرد كه دوايى بخورد تا بدنش ضعيف و رنجور گردد تا نزد شاه قرب بيشترى بيابد. دارويى خورد. اتفاقا دارو زهر آگين بود و موجب شد كه عابد مرد.
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله مى كنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه به جز خدا نداند

مرگ توانگر شاداب ، و زندگى فقير نادار

كاروانى از كوفه به قصد مكه براى انجام مراسم حج ، حركت كردند. يك نفر پياده سر برهنه ، همراه ما از كوفه بيرون آمد. او پول و ثروتى نداشت . آسوده خاطر همچنان راه مى پيمود و مى گفت :
نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت ، نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشانى معدوم ندارم
نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم
توانگر شتر سوار به او گفت : ((اى تهيدست ! كجا مى روى ؟ برگرد كه در راه بر اثر نادارى ، به سختى مى ميرى .))
او سخن شتر سوار را نشنيد و همچنان به راه خود ادامه داد تا اينكه به ((نخله محمود )) (يكى از منزلگاهها و نخلستانهاى نزديك حجاز) رسيديم . در آنجا عمر همان توانگر شتر سوار به سر آمد و در گذشت . فقير پابرهنه كنار جنازه او آمد و گفت : ((ما به سختى نمرديم و تو بر بختى بمردى .))
شخصى همه شب بر سر بيمار گريست
چون روز آمد بمرد و بيمار بزيست
اى بسا اسب تيزرو كه بماند
خرك لنگ ، جان به منزل برد
بس كه در خاك تندرستان را
دفن كرديم و زخم خورده نمرد

پارساى خداشناس و باعزت

پادشاهى يكى از پارسايان را ديد و پرسيد: ((آيا هيچ از ما ياد مى كنى ؟ ))
پارسا پاسخ داد: ((آرى آن هنگام كه خدا را فراموش مى كنم .))
هر سو دود آن كس ز بر خويش براند
و آنرا كه بخواند به در كس نداواند

پرهيز از اظهار نياز در نزد دشمن

يكى از تهيدستان پاك نهاد بر اثر اضطرار و ناچارى ، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى دستور داد تا دست دزد را به خاطر دزدى قطع كنند.
صاحب گليم نزد قاضى آمد و گفت : ((من دزد را بخشيدم ، بنابراين حد دزدى را بر او جارى نكن . ))
قاضى گفت : شفاعت تو موجب آن نمى شود كه حد شرع مقدس را جارى نسازم .
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش - قرار داد و به او گفت : ((آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟! (اگر ناچار بودى ، در جاى ديگر دزدى مى كردى ، نه در خانه اين مرد.)
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: ((خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب . ))
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين
(اشاره به اينكه در برابر دشمن ، سر تسليم فرود نياور و دست نياز به سوى او دراز نكن ، بلكه هنگام ناچارى به سراغ دوست برو.)

شكر به خاطر گناه نكردن ، نه به خاطر مصيبت

مرد پارسايى را در كنار دريا ديدم ، گويى پلنگ به او حمله كرده بود، زخمى جانكاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى يافت . مدتها به اين درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عين حال شب و روز شكر خدا مى كرد، از او پرسيدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شكر مى كنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شكر به خاطر آنكه خداوند مرا به مصيبتى گرفتار كرد، نه به معصيتى .))
اگر مرا زار به كشتن دهد آن يار عزيز
تا نگويى كه در آن دم ، غم جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گنه صادر شد
كو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

تلاش براى رسيدن به كعبه مقصود

شبى در بيابان مكه آن چنان بى خواب شدم كه ديگر نمى توانستم را بروم ، سر بر زمين نهادم تا بخوابم ، به ساربان گفتم دست از من بردار.
پاى مسكين پياده چند رود؟
كز تحمل ستوده شد بختى
تا شود جسم فربهى لاغر
لاغرى مرده باشد از سختى
ساربان گفت : ((اى برادر! حرم در پيش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . )) (يعنى : برادرم ! كعبه در پيش روى است و رهزن در پشت سر، اگر به راه ادامه دادى به نتيجه مى رسى و اگر بخوابى بر اثر گزند رهزن نابكار مى ميرى .)
خوش است زير مغيلان به راه باديه خفت
شب رحيل ، ولى ترك جان ببايد گفت
(كنايه از اينكه بايد ره پيمود و تلاش كرد، چرا كه انسان در غير اين صورت گرفتار خطر نابودى مى شود.)

اثر سخن بر دل پندپذير و آماده

در مسجد جمعه شهر بعلبك (از شهرهاى شام ) بودم .يك روز چند كلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى كه در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصيرت يافتم كه آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند كه در وجود آنها راهى به جهان معنويت نبود. ديدم كه سخنم در آنها بى فايده است و آتش سوز دلم ، هيزم تر آنها را نمى سوزاند. تربيت و پرورش آدم نماهاى حيوان صفت و آينه گردانى در كوى كورهاى بى بصيرت ، برايم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنويت باز بود. سخن از اين آيه به ميان آمد كه خداوند مى فرمايد:
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد:
و ما از رگ گردن ، به انسان نزديكتريم .(ق / 16)
دوست نزديكتر از من به من است
وين عجبتر كه من از وى دورم
چه كنم با كه توان گفت كه دوست
در كنار من و من مهجورم
من همچنان سرمست از باده گفتار بودم و ته مانده ساغرى در دست و قسمتهاى آخر سخن را با مجلسيان مى پيمودم ، كه ناگهان عابرى از كنار مجلس ما عبور مى كرد، ته مانده سخنم را شنيد و تحت تاءثير قرار گرفت ، به طورى كه نعره اى از دل بركشيد و آنچنان خروشيد كه ديگران را تحت تاءثير قرار داد. آنها با او همنوا شدند و به جوش و خروش افتادند. .. ..
((اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزديكان بى بصر، درو!))
فهم سخن چون نكند مستمع
قوت طبع از متكلم مجوى
فسحت ميدان ارادت بيار
تا بزند مرد سخنگوى گوى

دو حالت عارفان وارسته

يكى از عرفان و صالحان سرزمين لبنان (كوهى در شام نزديك جبل عامل ) كه در ميان عرب به مقامات عالى و داراى كرامات و كارهاى فوق العاده شهرت داشت به مسجد جامع دمشق آمد، كنار حوض كلاسه رفت تا وضو بگيرد، ناگاه پايش لغزيد و به داخل آب افتاد و با رنج بسيار از آب نجات يافت . مشغول نماز شد، پس از نماز يكى از اصحاب نزدش آمد و گفت : ((مشكلى دارم ، اگر اجازه هست بپرسم . ))
مرد صالح گفت : ((مشكلت چيست ؟ ))
او گفت : به ياد دارم كه شيخ (عارف بزرگ ) بر روى درياى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض كوچك حالتى پيش آمد؟ نزديك بود به هلاكت برسى ؟ ))
مرد صالح پس از فكر و تامل بسيار به او گفت : آيا نشنيده اى كه خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب ولا نبى مرسل :
مرا با خدا وقتى هست كه در آن وقت (آن چنان يگانگى وجود دارد كه ) فرشته ويژه و پيامبر مرسل در آن نگنجند.
ولى نگفت ((على الدوام )) (هميشه ) بلكه فرمود: ((وقتى از اوقات )) . آن حضرت در يك وقت چنين فرمود كه جبرئيل و ميكائيل به حالت او راه ندارند (164) ولى در وقت ديگر با همسران خود حفصه و زينب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنيد.
مشاهدة الابرار بين التجلى و الاستتار:
مشاهده و ديدار نيكان ، بين آشكارى و پوشيدگى است .
آرى ، انسانهاى ملكوتى گاه تجلى مى كنند و دل عارف را مى ربايند و گاه رخ مى پوشند و عارف را گرفتار فراق مى سازند.
ديدار مى نمايى و پرهيز مى كنى
بازار خويش و آتش ما تيز مى كنى
چنانكه گويند: شخصى از حضرت يعقوب عليه السلام پرسيد: ((چطور شد كه تو در كنعان بوى خوش پيراهن يوسف را پيش از رسيدن به كنعان ، از مصر شنيدى ، ولى خود يوسف را در چاه بيابان كنعان نديدى ؟ ))
يعقوب در پاسخ گفت : ((حال ما مانند برق جهنده آسمان است كه گاهى پيدا و گاهى ناپيدا است . پاى طاير جان ما بر فراز گنبد برين جاى گيرد و همه چيز را بنگريم و گاهى پشت پاى خود را نمى بينيم . اگر عارف هميشه در حال كشف و شهود بماند، هر دو جهان را ترك مى كند و بر فراز بيرون از هر دو جهان دست مى يابد.
يكى پرسيد: از آن گم كرده فرزند
كه اى روشن گهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
بگفت : احوال ما برق جهان است
چرا در چاه كنعانش نديدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى

من آنم كه خود مى دانم

يكى از بزرگان را در مجلسى ، بسيار ستودند و در وصف نيكيهاى او زياده روى كردند. او سر برداشت و گفت : ((من آنم كه خود مى دانم . )) (خودم را مى شناسم ، ديگران از عيوب من بى خبرند.)
شخصم به چشم عالميان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پيش
طاووس را به نقش و نگارى كه هست خلق
تحسين كنند و او خجل از پاى زشت خويش

خوابيدن تو بهتر از عيبجويى است

به خاطرم هست كه در دوران كودكى ، بسيار عبادت مى كردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهيز جديت داشتم . يك شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بيدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در كنار ما خوابيده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : ((از اين خفتگان يك نفر برخاست تا دور ركعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند كه گويى نخوابيده اند بلكه مرده اند.))
پدرم به من گفت : ((عزيزم ! تو نيز اگر خواب باشى بهتر از آن است كه به نكوهش مردم زبان گشايى و به غيبت و ذكر عيب آنها بپردازى . ))
نبيند مدعى جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار در پيش
گرت چشم خدا بينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

زاهد دغلباز

زاهدنمايى مهمان پادشاه شد، وقتى كه غذا آوردند، كمتر از معمول و عادت خود از آن خورد و هنگامى كه مشغول نماز شد، بيش از معمول و عادت خود، نمازش را طول داد، تا بر گمان نيكى شاه به او بيفزايد.
هنگامى كه به خانه اش باز گشت ، سفره غذا خواست تا غذا بخورد. پسرش - كه جوانى هوشمند بود از روى تيزهوشى به رياكارى پدر پى برد و به او رو كرد و گفت : ((مگر در نزد شاه غذا نخوردى ؟ ))
زاهدنما پاسخ داد: ((در حضور شاه چيزى نخوردم كه روزى به كار آيد.)) (يعنى همين كم خورى من موجب موقعيت من نزد شاه گردد، و روزى از همين موقعيت بهره گيرم .)
پسر هوشمند به او گفت : ((بنابراين نمازت زا نيز قضا كن كه نمازى نخواندى تا به كار آيد؟ ))
اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور - روز درماندگى به سيم دغل

دورى از سالوسان خوش نما

چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براى سفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم : ((چرا موافقت نمى كنيد؟! از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را از فيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم ؟ در چاكرى و همراهى نيكمردان ، يارى چابك باشم نه بارى بر دل . )) ..
يكى از آنان به من گفت : از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزها دزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است .
چه دانند مردان كه در خانه كيست ؟
نويسنده داند كه در نامه چيست ؟
از آنجا؟ خوى پارسايان ، سازگارى و ملايمت است ، آن پارسانما را پذيرفتند و گمان ناموافقى به او ننمودند.
صورت حال عارفان دلق است
اين قدر بس كه روى در خلق است
در عمل كوش و هر چه خواهى پوش
تاج بر سر نه و علم بر دوش
در قژاكند مرد بايد بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم ، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده و در همانجا خوابيديم ، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان ) آفتابه رفيق را به عنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.
پارسا بين كه خرقه در بر كرد
جامه كعبه را جل خر كرد
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را دزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزد تاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيده بودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته ، صبح به سراغ آن پارسايان بى گناه آمده ، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس از كتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم و گوشه گيرى را برگزيدم . كه ((اسلامة فى الوحدة : عافيت و بى گزندى در تنهايى است . ))
چو از قومى ، يكى بى دانشى كرد
نه كه را منزلت ماند نه مه را
شنيدستى كه گاوى در علف خوار
بيالايد همه گاوان ده را
گفتم : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم ، گرچه در ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم ، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم ، چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.
به يك ناتراشيده در مجلسى
برنجد دل هوشمندان بسى
اگر بركه اى پر كنند از گلاب
سگى در وى افتد، كند منجلاب
(به اين ترتيب نتيجه مى گيريم كه : رهروان سير و سلوك ، براى اينكه از ناحيه درويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى ، موافقت نكردند و سعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطر پرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس ، پند و عبرت گيرند.)

دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل

سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت ، هر چه جستجو كرد چيزى در آنجا نيافت . دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنيدم كه مردان راه خداى
دل دشمنان را نكردند تنگ
تو را كى ميسر شود اين مقام
كه با دوستانت خلافست و جنگ

دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است ، نه آن چنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.
هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد
بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

مناجات عبدالقادر

عبدالقادر گيلانى را در كنار كعبه ديدند، صورتش را بر روى ريگ زمين نهاده بود و چنين مى گفت :
خدايا! مرا ببخش و اگر سزاوار عذاب هستم ، مرا در قيامت نابينا محشور كن تا در برابر نيكان شرمسار نگردم .
روى بر خاك عجز مى گويم
هر سحرگه كه باد مى آيد
اى كه هرگز فراموشت نكنم
هيچت از بنده ياد مى آيد؟

خوش بينى و ترك تجسس

خوش بينى و ترك تجسس
يكى از بزرگان از پارسايى پرسيد: ((نظر تو در مورد فلان عابد چيست كه مردم درباره او سخنها مى گويند و در غياب او از او عيبجويى مى كنند؟ ))
پارسا گفت : در ظاهر او عيبى نمى بينم و در مورد باطنش نيز آگاهى ندارم .
هر كه را، جامه پارسا بينى
پارسا دان و نيك مرد انگار
ور ندانى كه در نهانش چيست
محتسب را درون خانه چكار؟
44. مناجات پارساى آگاه
پارسايى را ديدم كه سر درگاه خدا (كعبه ) مى ماليد و چنين مناجات مى كرد: يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟ ..
(يعنى اى بخشنده مهربان ! تو آگاهى از آن كس كه بسيار ستمكار و نادان است چه كارى ساخته است ؟ )
عذر قصير خدمت آوردم
كه ندارم به طاعت استظهار
عاصيان از گناه توبه كنند
عرفان از عبادت استغفار
عابدان پاداش اطاعت خود را مى خواهند و بازرگانان بهاى كالاى خود را مى طلبند. من بنده اميد آورده ام نه اطاعت و به گدايى با دست تهى آمده ام نه با كالا و تجارت .
اصنع بى ما انت اهله
با من همان گونه كه تو شايسته آن هستى رفتار كن .
بر در كعبه سائلى ديدم
كه همى گفت و مى گرستى خوش
من نگويم كه طاعتم بپذير
قلم عفو بر گناهم كش

دو عامل پيروزى اسكندر

از اسكندر رومى (شاه معروف يونانى كه در سالهاى 323 تا 336 قبل از ميلاد بر جهان حكومت مى كرد و بسيارى از كشورها را فتح نمود)پرسيدند: ((چگونه كشورهاى شرق و غرب را گرفتى و فتح كردى ؟ با اينكه شاهان پيشين نسبت به تو ثروت و عمر و لشگر بيشترى داشتند، ولى نتوانستند مانند تو پيشروى كنند؟ ))
اسكندر در پاسخ گفت : ((به يارى خداوند متعال به هر كشورى كه دست يافتم ، به مردمش ستم نكردم و نام بزرگان را به بدى ياد ننمودم .))
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد

نتيجه مستى و دورى از نيمخورده ناپاك

كنيزكى از اهالى چين را براى يكى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش كند. او تمكين نكرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.
آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود كه لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيكلى درشت و ناهنجار داشت كه صخرالجن از ديدارش مى رميد و عين القطر از بوى بد بغلش مى گنديد:
تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى
چنانكه شوخ طبعان لطيفه گو مى گويند:
شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
اين غلام سياه كه در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن كنيز آميزش كرد. صبح آن شب ، شاه كه از مستى بيرون آمده بود، به جستجوى كنيز پرداخت . او را نيافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگين شد و فرمان داد كه غلام سياه را با كنيز محكم ببندند و بر بالاى بام كوشك ببردن و از آنجا به قعر دره گود بيفكنند.
يكى از وزيران پاك نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز كرد و گفت : ((غلام سياه بدبخت را چندان خطايى نيست كه درخور بخشش نباشد، با توجه به اينكه همه غلامان و چاكران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند. ))
شاه گفت : ((اگر غلام سياه يك شب همبسترى با كنيز را، تاءخير مى انداخت چه مى شد؟ كه اگر چنين مى كرد، من خاطر او را به عطاى بيش - از قيمت كنيز، شاد مى نمودم . ))
وزير گفت : اى پادشاه روى زمين ! آيا نشنيده اى كه :
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد
شاه از اين لطيفه فرح بخش وزير، خوشش آمد و به او گفت : ((اكنون غلام سياه را بخشيدم ، ولى كنيزك را چه كنم ؟ ))
وزيرگفت : كنيزك را نيز به غلام سياه ببخش ، زيرا نيم خورده او شايسته و سزاوار او است .
هرگز آن را به دستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده

رزق و روزى به زرنگى نيست

هنگامى كه هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) بر سرزمين مصر، مسلط گرديد گفت : ((بر خلاف آن طاغوت (فرعون ) كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .))
از اين رو هارون غلام سياهى به نام خصيب داشت كه بسيار نادان بود، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد. ..
گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: ((پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.))
غلام سياه در پاسخ گفت : ((مى خواستيد پشم بكاريد!))
اگر دانش به روزى در فزودى
ز نادان تنگ روزى تر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاءييد آسمانى نيست
او فتاده است در جهان بسيار
بى تميز ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج

دورى از پرچانگى

گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر(بزرگمهر)كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموشى نشسته بود حرفى نمى زد.
حاضران به او گفتند: ((چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟ ))
بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتى كه من مى بينم راءى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى دور است :
چو كارى بى فضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است

پاسخ عبرت انگيز انوشيروان

شخصى نزد انوشيروان (شاه معروف ساسانى )آمد و گفت : ((مژده باد به تو كه خداوند فلان دشمن تو را از ميان برداشت و هلاك كرد.))
انوشيروان به او گفت : ((اگر خدا او را از ميان برد، آيا مرا باقى مى گذارد؟))
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست

عزت با رنج ، بهتر از ذلت بى رنج

دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.
يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))
برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))
به دست آهك تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا

نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار

با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم . كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : ((اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم . ))
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاءخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم .
گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود كه :
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها :
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است . و هر كس - بدى كند به خويشتن بدى كرده است .
(فصلت / 46)
تا توانى درون كس متراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند برآر
كه تو را نيز كارها باشد

كنترل خشم

يكى از پسران هارون الرشيد (پنجمين خليفه عباسى ) در حالى كه بسيار خشمگين بود نزد پدر آمد و گفت : ((فلان سرهنگ زاده به مادرم دشنام داد.))
هارون ، بزرگان دولت را احضار كرد و به آنها گفت : ((جزاى چنين شخصى كه فحش ناموسى داده است چيست ؟ ))
يكى گفت : جزايش ، اعدام است . ديگرى گفت : جزايش بريدن زبانش - است . سومى گفت : جزايش مصادره اموال او به عنوان تاوان است . چهارمى گفت : جزايش تبعيد است .
هارون به پسرش رو كرد و گفت : اى پسر! بزرگوارى آن است كه او را عفو كنى و اگر نمى توانى ، تو نيز مادر او را دشنام بده ، ولى نه آنقدر كه انتقام از حد بگذرد، آنگاه ظلم از طرف ما باشد و ادعا از جانب او:
نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان پيكار جويد
بلى مرد آنكس است از روى محقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد

دروغگويى جهانگردها

شيادى بر زلف سرش ، گيسوهايى بافت ((و خود را به شكل علويان (فرزندان على عليه السلام ) در آورد، با توجه به اينكه بافتن گيسو در آن عصر در ميان فرزندان على عليه السلام معمول بود )) او با اين كار، خود را به عنوان علوى معرفى كرد و به ميان كاروان حجاز رفت و با آنها وارد شهر شد تا به دروغ نشان دهد كه از حج آمده و حاجى است و نزد شاه رفت و قصيده اى (كه سراينده اش شاعر ديگر بود) خواند و وانمود كرد كه آن قصيده را او سروده است .
شاه او را تشويق كرد و جايزه فراوان به او بخشيد.
يكى از نديمان (همنشينان ) شاه كه در آن سال از سفر دريا باز گشته بود، گفت : ((من اين شخص (شياد ) را در عيد قربان در شهر بصره ديدم . )) معلوم شد كه او به حج نرفته و حاجى نيست .
يكى از حاضران ديگر گفت : من اين شخص زا مى شناسم ، پدرش نصرانى بود و در شهر ملاطيه (كنار فرات ) مى زيست . بنابراين او علوى نيست .
قصيده او را نيز در ديوان انورى يافتند، كه از آن برداشته بود و به خود نسبت مى داد.
شاه فرمان داد كه او را بزنند و سپس از آنجا تبعيد نمايند تا آن همه دروغ پياپى نگويد. ..
او در اين لحظه به شاه رو كرد و گفت : ((اى فرمانرواى روى زمين ، اجازه بده يك سخن ديگر به تو بگويم ، اگر راست نبود به هر مجازاتى كه فرمان دهى ، به آن سزاوار مى باشم . ))
شاه گفت : بگو ببينم آن سخن چيست ؟
شياد گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
اگر راست مى خواهى از من شنو
جهان ديده ، بسيار گويد دروغ
شاه با شنيدن اين سخن خنديد و گفت : ((او از آغاز عمر تاكنون سخنى راست تر از اين سخن ، نگفته است . ))
آنگاه شاه دستور داد تا آنچه دلخواه آن شياد است به او ببخشند تا او با خوشى از آنجا برود.
34. نتيجه نيكوكارى
يكى از وزيران به زير دستانش رحم و احسان مى كرد و همواره واسطه نيكى رسانى به آنها بود. از قضاى روزگار به خاطر كارى ، او مورد سرزنش و خشم شاه قرار گرفت (و زندانى شد). همه كارمندان در خلاصى و نجات او سعى مى كردند و ماءمورين زندان ، نسبت به او مهربانى مى نمودند و بزرگان مملكت به سپاسگزارى از نيكيهاى او زبان گشودند. به اين ترتيب همه به عنوان حقشناسى ، ذكر خير او مى نمودند، تا اينكه شاه او را بخشيد و آزاد كرد. يكى از صاحبدلان (اهل باطن ) از اين ماجرا آگاه شد و گفت :
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سر است سوخته به
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به

انتخاب راءى شاه براى دورى از سرزنش او

انوشيروان (يكى از شاهاه معروف ساسانى )چند وزير داشت ، آنها با هم درباره يكى از كارهاى مهم كشور به مشورت پرداختند و هر يك از آنها داراى رايى بود و راءى ديگران را نمى پسنديد. بوذرجمهر(وزير برجسته انوشيروان ) راءى انوشيروان را برگزيد. وزيران در غياب شاه به بوذرجمهر گفتند: ((چرا راءى شاه را برگزيدى ؟ راءى او چه امتيازى نسبت به راءى چندين حكيم داشت ؟ ))
بوذرجمهر در پاسخ گفت : از آنجا كه نتيجه كارها و راءى ها روشن نيست و در مشيت و خواست الهى است و معلوم نيست كه آيا نتيجه ، خوب است يا بد، بنابراين موافقت با راءى شاه بهتر است ، زيرا اگر نتيجه آن بد شد، به خاطر پيروزى از شاه ، از سرزنش او ايمن باشم :
خلاف راءى سلطان راءى جستن
به خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد: شب است اين
ببايد گفتن ، آنك ماه و پروين

پرهيز از تحمل بار سنگين گناه

پادشاهى فرمان داد تا بى گناهى را اعدام كنند، )زيرا به خاطر بى اعتنايى او، بر او خشمگين شده بود.)
بى گناه گفت : ((اى شاه به خاطر خشمى كه نسبت به من دارى آزار و كشتن مرا مجوى ، زيرا اعدام من با قطع يك نفس پايان مى يابد، ولى بار گناه آن هميشه بر دوش تو خواهد ماند و سنگينى خواهد كرد.))
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
پادشاه ، تحت تاثير نصيحت او قرار گرفت و از ريختن خونش منصرف شد و تحمل بار سنگين هميشگى گناه را از خود دور ساخت .

نصيحت ذوالنون مصرى

(ذوالنون مصرى در قرن سوم مى زيست و از عرفاى آن عصر بود. بعضى او را از شاگردان مالك بن انس مى دانند) يكى از وزيران نزد او رفت و از همت و خود گفت : ((روز و شب به خدمت شاه اشتغال دارم و به خير او اميدوار مى باشم و از مجازاتش هراسان هستم . ))
ذوالنون با شنيدن اين سخن گريه كرد و گفت : اگر من خداوند متعال را اين گونه مى پرستيدم كه تو شاه را مى پرستى ، يكى از صديقان (افراد بسيار راستين و راستگو )مى شدم .
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى

فقير آزاده در برابر شاه

فقيرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت . آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت ، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت : ((اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش ) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.))
وزير نزديك فقير آمد و گفت : ((اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى ؟))
فقير وارسته گفت : ((به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش - كه از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.))
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش
سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : ((حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم .))
فقير وارسته پاسخ داد: ((حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى . ))
شاه گفت : مرا نصيحت كن .
فقير وارسته گفت :
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست

برترى زور علم بر زور تن

كشتى گيرى در فن كشتى گيرى قهرمان قهرمانان كشتى بود و سيصد و شصت رمز پيروزى در كشتى بر حريف را مى دانست و هر روز با بكار بردن يكى از آن رموز، كشتى مى گرفت . او به يكى از جوانان علاقمند بود، و سيصد و پنجاه و نه رمز پيروزى در كشتى گيرى را به او ياد داد، ولى يك رمز را به او نياموخت و در آموختن آن به او، امروز و فردا كرد.
جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانى و زور بازو، در فن كشتى گيرى سرآمد كشتى گيران شد، حتى يك روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا كرد: ((من از استاد، توانمندترم ، برترى استاد بر من از روى بزرگى و حق تربيتى است كه بر من دارد، و گرنه از نظر نيرو از او كمتر نيستم و در فن كشتى گيرى با او برابرم .))
اين سخن بر پادشاه ، گران آمد (كه شاگردى ادعاى هماوردى با استادش - مى كند). به او فرمان داد تا در ميدان وسيع با استادش كشتى بگيرند.
اركان دولت و اعيان و شخصيتها و ساير تماشاچيان حاضر شدند. شاگرد و استاد به كشتى پرداختند. شاگرد جوان مانند پيل مست بر سر استاد فرود آمد و آسيبى سخت به او زد كه اگر بر كوه استوار مى زد آن را ريشه كن مى كرد.
استاد ديد آن جوان از نظر نيرو بر او برترى دارد، همان رمزى را كه به شاگردش نياموخته بود، بكار برد و آن چنان بر شاگرد چيره گشت كه او را از زمين جدا كرد و بر بالاى سرش برد و بر زمين فرو كوفت ، و جوان نتوانست اين ضربه فنى را از خود دفع كند. ..
فرياد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست . شاه دستور داد جايزه كلانى به استاد دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد كه : چرا با استاد پرورده خود ادعاى رقابت كردى و سپس نتوانستى از عهده آن برآيى ؟!
شاگرد گفت : ((اى شاه ! استاد در ميدان كشتى ، به خاطر زورمندى بر من چيره نشد، بلكه او به خاطر علم و رمزى كه آن را به من نياموخته بود و در همه عمر آن را از من دريغ داشت ، بر من چيره شد. (او با زور علم بر من غالب گرديد نه با زور تن .)
پادشاه گفت : به خاطر همين ، هوشمندان زيرك گفته اند: ((دوست را چندان قوت نده كه اگر دشمنى كند، توانايى آن را داشته باشد، آيا نشنيده اى سخن آن استادى را كه شاگرد دست پروده اش ، جفا و بى مهرى ديد، به او گفت :
يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر كس در اين زمانه نكرد
كس نياموخت علم تير از من
كه مرا عاقبت نشانه نكرد

آهى كه خرمن هستى ظالمى را خاكستر كرد

در زمانهاى قديم ، حاكم ظالمى بود كه هيزم كارگرهاى فقير را به بهاى اندك مى خريد و آن را به قيمت زياد به ثروتمندان مى فروخت . صاحبدلى (يكى از اهل باطن ) از نزديك او عبور كرد و به او گفت :
مارى تو كه كرا ببينى بزنى
يا بوم كه هر كجت نشينى نكنى
زورت از پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان برود
حاكم ظالم از نصيحت آن صاحبدل ، رنجيده خاطر شد و چهره در هم كشيد و به او بى اعتنايى كرد، تا اينكه يك شب آتش آشپزخانه به انبار هيزم اوفتاد و همه دارايى او سوخت و به خاكستر مبدل شد.
از قضا روزگار، همان صاحبدل روزى از نزد آن حاكم عبور مى كرد، شنيد حاكم مى گويد: ((نمى دانم اين آتش از كجا به سراى من افتاد؟))
به او گفت : ((اين آتش از دل فقيران به سراى تو افتاد.)) (يعنى آه دل تهى دستان رنجديده ، خرمن هستى تو را بر باد داد.))
حذر كن ز درد درونهاى ريش
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
و بر روى تاج كيخسرو (فرزند سياوش ، شاه باستانى ) چنين نوشته بود:
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت

پاداش زيادتر از براى انسان پرتلاش

يكى از شاهان عرب به نزديكانش گفت : ((حقوق ماهانه فلان كس را دو برابر بدهيد، زيرا همواره ملازم درگاه و آماده اجراى فرمان است ، ولى ساير خدمتكاران به لهو و سرگرميهاى باطل اشتغال دارند و در خدمتگذارى سستى مى كنند. ))
يكى از صاحبدلان كه اهل دل و باطن بود، وقتى كه اين دستور شنيد، خروش و فرياد از دل آورد.
از او پرسيدند: اين خروش براى چه بود؟
در پاسخ گفت : ((درجات مقام بندگان در درگاه خداوند بزرگ نيز همين گونه است . ))
(آن كسى كه در اطاعتش سستى و كوتاهى كند، پاداش كمترى دارد ولى آن كى كه جدى و پرتلاش باشد، پاداش فراوانى مى برد.)
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى در بول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد