جستجوی در متن گلستان سعدی

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

با هزار پا نتوانست از چنگ اجل بگريزد

شخصى دست و پايش قطع شده بود، هزار پايى را ديد و آن را كشت ، صاحبدلى از آنجا عبور مى كرد، آن منظره را ديد و گفت : ((شگفتا! آن جانور با هزارپايى كه داشت ، چون اجلش فرا رسيده بود نتوانست از چنگ بى دست و پايى بگريزد.))
چون آيد ز پى دشمن جان ستان
ببندد اجل پاى اسب دوان
در آن دم كه دشمن پياپى رسيد
كمان كيانى نشايد كشيد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر